1 شوریده دلی دارم، دیوانه چنین باید کز خون نشود خالی، پیمانه چنین باید
2 عمری ست که می گردم، برگرد سر شمعی می سوزم و می سازم، پروانه چنین باید
3 خوب است جفا امّا، با من تو ز حد بردی باید دلی آزردن، امّا نه چنین باید
4 خون از مژه می بارم، ای ابر تماشاکن چشمی که شود گریان، مستانه چنین باید
1 از غم، دل حیران چه خبر داشته باشد؟ محو تو، ز هجران چه خبر داشته باشد؟
2 آن سرو گل اندام که دلها چمن اوست از خانه به دوشان چه خبر داشته باشد؟
3 از حال تذروان پر و بال شکسته آن سرو خرامان چه خبر داشته باشد؟
4 آن شوخ که در خانهٔ آیینه کند سیر از آبله پایان چه خبر داشته باشد؟
1 آزادی ما از غم کونین کران داشت مستی ز سبکباری ما رطل گران داشت
2 رسوای ازل در غم عشق تو چو صبحم این چاک به صد بخیه نیاریم، نهان داشت
3 در پرده به تیر نگهم خستی و پیداست هر پارهٔ این دل، ز خدنگ تو نشان داشت
4 زاهد تو چه دانی؟ ز حریفان مغان پرس فیضی که شب جمعه و روز رمضان داشت
1 روی تو به خورشید فلک نور فروشد زلف تو به بختم، شب دیجور فروشد
2 هر شب به خیال مژه ات چشم من از اشک الماس به زخم دل ناسور فروشد
3 جنس ارنی مایهٔ آن شد که تجلّی نازی به خریدار سر طور فروشد
4 یارب چه شود ساقی اگر زان لب جان بخش یک قطره به کام دل رنجور فروشد؟
1 خوش آن عاشق که شیدای تو باشد بیابان گرد سودای تو باشد
2 سواد سومنات اعظم دل خراب چشم شهلای تو باشد
3 من این دستی که افشاندم به کونین به دامان تمنای تو باشد
4 گریبانگیر زهد پارسایان نگاه باده پیمای تو باشد
1 چون نخل تو از ناز گرانبار برآید شمشاد ز جا، سرو ز رفتار برآید
2 دل می رود از سینه و پیکان تو باقی ست رحم است بر آن یار که از یار برآید
3 شرمندهٔ عشقیم که بی چاره و تدبیر آسان کند آن کار که دشوار برآید
4 از ناخن عشقم رگ جان زمزمه ساز است بی زخمه صدا کی شود، از تار برآید؟
1 شلایین نرگسش مست شراب آلوده را ماند نگاه ناز او مژگان خواب آلوده را ماند
2 کدامین چشمه نوش است یارب تیغ ناز او؟ به زخمم بخیه، مور شهد ناب آلوده را ماند
3 گره از بسکه در دل، گریه طوفان نسب دارم نفس در سینهام سیل شتاب آلوده را ماند
4 به خون، دل می تپد از سرگرانیهای ناز او خم ابروی او تیغ عتاب آلوده را ماند
1 نخست از عاشقان بی جرمی آن نامهربان رنجد به این زودی چرا کس رنجد و از دوستان رنجد؟
2 نخواهم پاکشیدن از سر کویت به صد خواری کجا دل خوش کند گر عندلیب از گلستان رنجد؟
3 ز منع اختلاط غیر گشتی سرگران، آری غرور حسن بی پروا، ز عشق بدگمان رنجد
4 بنازم سرفرازیهای آن سرو سهی قد را که گر سر را نهد بر پایش، از آب روان رنجد
1 کی دیده تنها چو دل آغشته به خون است؟ سر تا قدم ما چو دل آغشته به خون است
2 ما و حرم عشق، که از گریهٔ احباب دیوار و در آنجا، چو دل آغشته به خون است
3 بازآ که مرا دیده جدا ز آن گل عارض از خار تمنّا، چو دل آغشته به خون است
4 از جوش غمت حوصله بر درد، کمی کرد اینجاست که دریا چو دل آغشته به خون است
1 عشق اگر یار شود، سود و زیان این همه نیست سر جانانه سلامت، غم جان اینهمه نیست
2 بی محبّت به جوی خرمن ما نستانند حاصل علم و عمل در دو جهان این همه نیست
3 ای که مستغرق اندیشهٔ بحری و سراب یکدم از خویش برآ، کون و مکان اینهمه نیست
4 چه شد از توبه اگر دامن خشکی دارم پیش ابرکرم پیر مغان اینهمه نیست