1 ای نگاه تو پی غارت دلها گستاخ غمزهٔ شوخ تو، با مومن و ترسا گستاخ
2 شرم حسن تو به حدّی ست که با اینهمه شوق نگشوده ست کسی چشم تماشا گستاخ
3 شیشه های دل ارباب وفا ریخته است به سر کوی محبت، ننهی پا گستاخ
4 شمع را بال و پر مرغ نظر سوخته است نتوان دید در آن چهرهٔ زیبا گستاخ
1 غبار کلفت ایام، آشنا نگذاشت میان آینه و عکس من صفا نگذاشت
2 خیال جلوه نازش، بهانه می طلبید به سینه شیشهٔ دل را شکست و پا نگذاشت
3 تو آمدی و من از خویش منفعل ماندم نثار راه تو جان داشتم، حیا نگذاشت
4 هلاک گوشهٔ دامان بی نیازی تو به شمع کشتهٔ من منت صبا نگذاشت
1 سحر ز هاتف میخانه ام سروش آمد که بایدت به در پیر می فروش آمد
2 به جان چو خدمت میخانه راکمر بستم سرم ز مستی آسودگی به هوش آمد
3 چو ره به گشت گلستان وحدتم دادند نوای بلبل و زاغم، یکی به گوش آمد
4 به پای مغبچه گر جان دهم غریب مدان که خون مشرب یک رنگیم به جوش آمد
1 طرب ای دل که یار می آید گل عشرت به بار می آید
2 چو گل آشفته کن گریبان را که نسیم بهار می آید
3 هیچ دانسته ای که بیکاری چقدرها به کار می آید؟
4 هر کجا ذلّتی ست در عالم بر سر اعتبار می آید
1 مرا آزادگی شیرازهٔ آمال می باشد گلستان زیر بال مرغ فارغ بال می باشد
2 کتاب هفت ملت، مانده در طاق فراموشی کتاب هفت ملت، مانده در طاق فراموشی
3 سکندر گو نبیند، دولت غم دستگاهان را سر زانو مرا آیینهٔ اقبال می باشد
4 نسیمی کرده گویا، آشیان بلبلی ویران بهار آشفته سامان، گل پریشان حال می باشد
1 مژگان سرکشت، رگ جان ها گرفته است بنگر که دست فتنه چه بالا گرفته است
2 گاهی کشم سری به گریبان خویشتن از بس دلم ز تنگی دنیا گرفته است
3 آشوب محشریست، دلش نام کردهام این قطره ای که شورش دریا گرفته است
4 نامی ست بی نشان که به آن فخر می کنند این هستیی که شهرت عنقا گرفته است
1 به آیینی که ترسازاده از بتخانه میآید نگاه از گوشهٔ آن نرگس مستانه میآید
2 مگر افکنده لعل آبدارش از نظر می را که اشک حسرتی از دیدهٔ پیمانه میآید
3 به یاد لعل میگون تو، در خاک لحد ما را همان از دیده سیل گریهٔ مستانه میآید
4 تجلّی زار میبینم، سر خاک شهیدان را مگر شمعی به طوف مشهد پروانه میآید
1 فروزان چهره چون شمع آمدی، دلها تسلّی شد شب روشن سوادان از خطت صبح تجلّی شد
2 شنیدی شکوهام، از شرم طاقت آب گردیدم به حرفم گوش دادی، بر زبانم لفظ، معنی شد
3 به سویم گرم دیدی، شبنم آسا از میان رفتم به وصلم وعده دادی، خاطر از دوری تسلی شد
4 صبا می کرد ازگلشن به مرغان قفس نقلی دماغ آشفتگان را عطر گیسویت تمنّی شد
1 می به بزم ما امشب، از رمیده هوشان است نی ز بی نواییها، کوچه خموشان است
2 رگ چو شمع می سوزد، در تنم ز تشنه لبی آب سرد تیغی کو، خون گرم جوشان است
3 چشم مست اگر باشد، زهد پارسایی کیست؟ کفر زلف اگر خواهد، دل ز دین فروشان است
4 تار اگر برید از چنگ، محتسب زیانی نیست گوش پرده سنجان را هر رگی خروشان است
1 چون صبح به بر، دیدهٔ من پیرهنی داشت در پرده مگر حسرت نازک بدنی داشت
2 آن فیض کجا رفت کز افشاندن زلفش هر نافهٔ داغم، به گریبان ختنی داشت؟
3 نگذاشت به کار دل صدپاره، درستی آن عهد که با طرهٔ پیمان شکنی داشت
4 هر تار به راهی رود از زلف حواسم جمعیت احباب، پریشان شدنی داشت