1 خورشید، درین کلبه شب افروز نباشد خورشید رخی، تا نبود روز نباشد
2 در جعبهٔ مژگان جفاکیش تو جانا یک تیر ندیدیم که دلدوز نباشد
3 هرگز نزند بلبل شوریده نوایم از سینه، صفیری که غم اندوز نباشد
4 چون من نتوان از سر کونین گذشتن تا همّتی از طالع فیروز نباشد
1 غرور ناز با کوه تحمّل برنمیآید به خودداری من سیل تغافل برنمیآید
2 نه آن مرغ است دل، کآسان گذارد آشیان خود به افسون از خم آشفته کاکل برنمیآید
3 بود هرچند گوش نغمهسنجانِ چمن سنگین صفیر زاغ با گلبانگ بلبل برنمیآید
4 به صحرا گر نمایی چهره، رو پنهان کند لاله به گلشن گر گشایی زلف، سنبل برنمیآید
1 الهی به قربان سرگشتگانت سرم خاک پای خراباتیانت
2 دل غچه تنگ از لب لاله رنگت گل، آتش به جان ا ازا رخ ارغوانت
3 قضا تیغی از غمزهٔ جان شکارت قدر تیری از ابروی شخ کمانت
4 جبین جهان بر زمین نیازت سر سروران خاک سرو روانت
1 داغی که ز شورابهٔ اشکم نمکین است صد محشر شوریدگیش زیر نگین است
2 این لخت جگر از ته دندان نگذارم چون قسمتم از مائدهٔ عشق همین است
3 لوح هنر خویش خون مژه شستیم دیگر فلک سفله چرا بر سر کین است؟
4 آن دل که به تقوا و ورع شیخ حرم بود در دور نگاه تو، صنم خانه نشین است
1 از آن، سرم به هوای تو مایل افتاده ست که آرزوی تو چون شعله در دل افتاده ست
2 چو نور در بصر و روح در دلی و هنوز میان ما و تو صد پرده حایل افتاده ست
3 شهید کوی محبت شوم که هر گامی هزار خضر در او، نیم بسمل افتاده ست
4 کسی که سجده به بیت الحرام عشق نکرد ز قدر کعبه ی دیدار، غافل افتاده ست
1 نبود خطری در ره بی پا و سران هیچ رهزن نزند قافلهٔ ریگ روان هیچ
2 حشمان تو مست می نازند، مبادا قسمت نرسانند به خونین جگران هیچ
3 بر هم زن دلها نشود موی میانت پا گر نگذارد سر زلفت به میان هیچ
4 درماندهٔ سامان تهی دستی خویشم دردا که نگیرند ز عاشق دل و جان هیچ
1 اسرار تو با زاهد و ملّا نتوان گفت با کوردلان، نور تجلّا نتوان گفت
2 چون آینه، کز جلوهٔ دیدار شود گم ما را به تماشای تو پیدا نتوان گفت
3 از آمدن پیک صبا می رود از هوش پیغام تو با عاشق شیدا نتوان گفت
4 امروز، ازین مرحله سامان سفر کن در مذهب ما امشب و فردا نتوان گفت
1 زان شمع گلعذاران، هرجا سخن برآید پروانه از چراغان، مرغ از چمن برآید
2 گر طره برفشاند، آن عنبرین سلاسل شوریده سر به بویش، مشک از ختن برآید
3 در هر زمین که گردد، میراب عشق، دهقان گر خار و خس فشانی سرو و سمن برآید
4 همچون صدف به سینه، هر نکته را بپرور گوهر نگشته حیف است، حرف از دهن برآید
1 ز خاموشی دلم را پاس الفت مدعا باشد دمی هرگز نمی خواهم دو لب از هم جدا باشد
2 نگه دارد چرا در سینه، سالک عقدهٔ دل را در آن وادی که خارش، ناخن مشکل گشا باشد
3 فرو ریزد اگر ایوان گردون، نیست پروایی خرابات ارم بنیاد ما، عالی بنا باشد
4 به جرم بت پرستی از نظر افکنده ای ما را چرا کس ای صنم این گونه کافر ماجرا باشد؟
1 دمی که حرف وداعت به گوش میآید دلم به رنگ جرس در خروش میآید
2 نگاه مستِ که دارد سر خرابی ما که اشک از مژه، طوفان به دوش میآید
3 ز تاب می مگر آن چهره ارغوانی شد؟ که خون مشرب طاقت به جوش میآید
4 عبث، چه زخمه فلک میزند به تار تنم؟ مرا که از سر هر مو خروش میآید