1 تو را چه غم که به درد تو مبتلایی هست؟ مراست غم که ندانسته ای وفایی هست
2 به آفتاب چرا تیغ مطلعم نکشد مرا که در نظر، ابروی دلگشایی هست
3 چه بسته ای ره پیغام، محرمان چو شدند کبوتر حرمی، قاصد صبایی هست
4 به دیده، از مژه گلگون تر است هر خارش به راه کوی تو، رند برهنه پایی هست
1 به گل ترانهٔ مرغان بی نوا عبث است فسون دوستیم با تو بی وفا عبث است
2 دلم به سینه کنون کز تغافلت خون شد تسلّیم به نگه های آشنا عبث است
3 به هرزه، داد به دیوان آسمان نبری که پیش مدّعیان عرض مدّعا عبث است
4 چنان که گشته تو را شیوه، پاس بوالهوسان شکایتم به تو بیگانه آشنا، عبث است
1 شبی ز هجر تو ما را به سر نمیآید که پارهٔ جگر از چشم تر نمیآید
2 به رنگ مو، ز سرم خار پا برون آمد چهها که در ره عشقت به سر نمیآید
3 نکوست هرچه کند با من فلکزده دوست که بد، به دیدهٔ صاحبنظر نمیآید
4 مگر به رنگ سبو، می به کام ما ریزند ز دست بستهٔ ما کار بر نمیآید
1 درکارگاه غیب چو طرح لباس شد گل را حریر قسمت و ما را پلاس شد
2 حربا نکرد روی به محراب آفتاب در خاک نقش پای تو تا روشناس شد
3 بر خاک حسرت، از دم شمشیر ناز تو یک قطره خون چکید و دل بی هراس شد
4 ما جمله مظهریم جمال تو را ولی آیینه در میانهٔ ما روشنانس شد
1 چو سنبل تو به طرف سمن فرو ریزد دل شکسته اش از هر شکن فرو ریزد
2 به شیوه ای که ز گلبرگ تر چکد شبنم نمک ز لعل تو شیرین سخن، فرو ربزد
3 نقاب زلف ز عارض اگر براندازی صنم ز طاق دل برهمن فرو ریزد
4 خرام ناز تو ای شاخ گل، قیامت را به خاک عاشق خونین کفن فرو ریزد
1 دل در هوس نرگس مستانه اسیر است مرغ حرم امروز به بتخانه اسیر است
2 چون آبله ام بود دلی در کف و اکنون در دست تو بد مست چو پیمانه اسیر است
3 مرغی نفتد بی طمع دانه به دامی عنقای دل ماست که بی دانه اسیر است
4 فریاد که این مرغ دل بال شکسته در دام سر زلف تو چون شانه اسیر است
1 ما را تن ضعیف به زندان عالم است این هم که زنده ایم ز دستان عالم است
2 از شورش جهان سر زلف حواس من آشفته تر ز حال پریشان عالم است
3 کامش به غیر دانهٔ دل آشنا نشد مور قناعتم، که سلیمان عالم است
4 ناموس روزگار به گردن گرفته است سلطان غیرتم، که نگهبان عالم است
1 رخ تو رونق صبح بهار می شکند کرشمه تو، دل روزگار می شکند
2 غرور گریهٔ دریا مدار مستی ما پیاله بر سر ابر بهار می شکند
3 هلاک غمزه آن ترک می پرست شوم که دشنه در جگر روزگار می شکند
4 به بزم وصل تو، پیمانه را به سنگ زنم که رنگ آل تو، پشت خمار می شکند
1 مبادا رو کسی زان قبلهٔ ابرو بگرداند که کافر می شود، از قبله هرکس رو بگرداند؟
2 درین وادی به حسرت مردم و چشم از صبا دارم که گردم را به گردکعبهٔ آن کو بگرداند
3 محبت روشناس شهر عشقم کرد و می خواهد دل رسوا، مرا درکوچهٔ گیسو بگرداند
4 به رغم عاشقان تاکی کند با بوالهوس گرمی الهی خوی او را عشق آتش خو بگرداند
1 در دیدهٔ من غیر رخ یار نگنجد در آینه جز پرتو دیدار نگنجد
2 او گرم عتاب است و مرا غم که مبادا در حوصله ام این همه آزار نگنجد
3 فریاد که غمهای تو ز اندازه برون است ترسم همه در سینه به یکبار نگنجد
4 از طرز سخن ساز نگاه تو، شنیدم آن راز که در پردهٔ اظهار نگنجد