1 بتی دارم که دل دیوانهٔ اوست خراب جلوهٔ مستانهٔ اوست
2 کند سوسن به شکرش، تر زبانی لب هر غنچه در افسانهٔ اوست
3 سر و کارم بود با شعله خویی دل گرم من آتشخانهٔ اوست
4 نمی دانم به محفل این چه شمعیست که جان قدسیان پروانهٔ اوست
1 زاهد از ساغر شراب گریخت شب پر، از نور آفتاب گریخت
2 مرد میدان عشق، عقل نشد صعوه از صولت عقاب گریخت
3 تاب قید جنون نداشت، خرد نامقیّد ز احتساب گریخت
4 وحشت آرد سرای ویرانه دلم از سینهٔ خراب گریخت
1 حریف عیش جهان بی دماغ می ماند پیاله می رود از دست و داغ می ماند
2 چنین که عشق زند ره، فقیه و زاهد را کدام مرد، به کنج فراغ می ماند
3 ز خوی آتش عشق غیور، بوالعجب است که آشیانهٔ بلبل به باغ، می ماند
4 چنان ز زلف تو آشفته است خاطر من که بوی نافه به موی دماغ می ماند
1 برآ از خویش زاهد، وقت شبگیر خرابات است علاج زهد خشکت، ساغر پیر خرابات است
2 ز دام عنکبوت سبحه و سجاده دل برکن بیا صید بط میکن که نخجیر خرابات است
3 خراب گردش ساغر، فدای جلوهٔ ساقی مرا تلقین این ذکر خوش ازپیر خرابات است
4 مرنج ای شیخ از من گر سخن بی پرده می گویم که این بی پرده گفتنها ز تاثیر خرابات است
1 بار ستم یار، گران است و گران نیست جانبازی عشاق، زیان است و زیان نیست
2 یارب چه شنیده ست ز اغیارکه امروز با ما نگه یار همان است و همان نیست؟
3 حرفی ز دهانش به زبان است دهان کو؟ رازی ز میانش به زبان است و زبان نیست
4 بویی نه و رنگی ست به رخساره جهان را درگلشن تصویر خزان است و خزان نیست
1 پری گر وا کنم، پروانهٔ شمع تو خواهم شد سمندر ساز آتشخانهٔ شمع تو خواهم شد
2 شبی پروانه سان گرد سرت گشتم، چه دانستم که برگرد جهان افسانهٔ شمع تو خواهم شد
3 سرم گرم عروج نشئهٔ داغ است، می دانم که مست از آتشین پیمانهٔ شمع تو خواهم شد
4 سحر ته پیرهن دیدم تو را چون شمع فانوسی گریبان می درم، دیوانهٔ شمع تو خواهم شد
1 خوش آنکه دلم آینه سیمای تو باشد در خلوت اندیشه، همین جای تو باشد
2 فردوس برد رشک برآن سینهٔ گرمی کآتشکدهٔ حسن دلارای تو باشد
3 جنت قفس تنگ بود، مرغ دلی را کآموختهٔ زلف چلیپای تو باشد
4 از دیدن خورشید خبردار نگردد آن دیده که حیران تماشای تو باشد
1 در شب شیب، گرانتر شده خوابی که مراست شد جوان، غفلت ایام شبابی که مراست
2 ناصح، افسانه چه سازد به تن آسانی من نشتر افگار شود، از رگ خوابی که مراست
3 زهر ناکامی جاوید چکاند به لبم با لب شهدفروشان شکرابی که مراست
4 عذر تقصیر همان به که کنم خاموشی حجت آرای سوال است جوابی که مراست
1 درکشوری که مهر و وفا می فروختند خوبان، متاع جور و جفا می فروختند
2 در بیعگاه خنجر ناز نگاه او جان، قدسیان به نرخ گیا می فروختند
3 من زان ولایتم که به یک جو نمی خرید شاهنشهی اگر به گدا می فروختند
4 ننگ آیدش وگر نه مکرر به التماس دولت به رند بیسر وپا می فروختند
1 بی کس تر ازین عاشق دل خسته کسی نیست عمری ست که بیمارم و عیسی نفسی نیست
2 شورافکن مرغان اسیر است خروشم دلگیرتر از سینهٔ چاکم قفسی نیست
3 تا چند توان داد، نفس بیهده بر باد؟ چون نی همه فریادم و فریادرسی نیست
4 گوشی به خروش من و دل دار، که فرداست زین قافله رفته، صدای جرسی نیست