1 دلم که شاهد امّید، در کنار ندید جبین صبح شب تار انتظار ندید
2 در آفتاب قیامت به سر چگونه برد کسی که سایهٔ آن سرو پایدار ندید؟
3 دلم که بوی گلش بر دماغ بود گران چه فتنه ها که در آن زلف تابدار ندید
4 شمرده زد نفس خو هرکه در عالم چو صبح، آینهٔ خاطرش غبار ندید
1 روزی که حجت از خلق، خواهند در قیامت روی تو حجّت ماست، ای قبله گاه حاجت
2 بر گرد خویش سالک، پیوسته می کند سِیر کز نقطهٔ بدایت، سر بر زند نهایت
3 عاشق چو از خرابات بر بست رخت هستی اوّل قدم درین ره، شد منزل اقامت
4 نتوان به تیغ، دل را از مهر او بریدن لایقطع المحبّون من جرحهٔ الملامت
1 خوش آنکه، دلم در شکن زلف تو جا داشت بخت سیهم، خاصیت بال هما داشت
2 گر عشق ندادی به غمش نقد دو عالم در مصر وفا، یوسف ما را که بها داشت؟
3 می ربخت به بر، طرّهء آهم، همه سنبل دل بس که هوای سر آن زلف دو تا داشت
4 از رنگ تو صحرا ورق لاله به خون شست وز بوی تو،گل خرقهٔ صدپاره قبا داشت
1 تو را نمودم و گفتم به دل، که یار این است به خون خود زده ای دست، اگر نگار این است
2 کف بریدهٔ بی نسبت پرستاران به بستر تو گل افشانده، خار خار این است
3 میانهٔ تو و آیینه شد صفای خوشی میانهٔ من و دل، هر نفس غبار این است
4 مگر به آن لب شیرین رسد پیام دلم چو نی حلاوتم از ناله های زار این است
1 گل بی تو مرا به دیده خار است هر سبزه چو تیغ آب دار است
2 از نقش قدم بسی فزونتر در راه تو چشم انتظار است
3 چون لاله ز داغ دوری تو خون دل و دیده درکنار است
4 درمان هزار دردمند است دردت که به جان بی قرار است
1 سیهچشمی دلم را از پی تسخیر میآید غزالی در هوای صید این نخجیر میآید
2 جنونم آنقدرها شور دارد در ره شوقش که از موج نگاهم، نالهٔ زنجیر میآید
3 عیار عشق چون زد بر محک اندیشه، دانستم که خون کوهکن آخر ز جوی شیر میآید
4 خضر را چشمهسار زندگانی باد ارزانی مرا آب حیات از جدول شمشیر میآید
1 جگر تشنه ام از لعل تو سیراب شود چه غم است اینکه به کام دل احباب شود
2 لاف عزلت زدن آن روز تمام است مرا که خم ابروی او گوشهٔ محراب شود
3 شمع روشن ننماید شب ظلمانی را ساقیا می به قدح ربزکه مهتاب شود
4 غفلت افزود تو را زاهد، از افسانهٔ عشق نیشتر در دل افسرده، رگ خواب شود
1 افزود خواب غفلت جاهل چو پیر شد موی سفید در رگ این طفل، شیر شد
2 روز فتادگی، شدم از سعی بی نیاز پای ز کار رفته، مرا دستگیر شد
3 چشم تو، تا پیاله ز خون دلم گرفت این نازنین غزال، چنین شیرگیر شد
4 دریا، چه پشت چشم کند نازک از حباب؟ نانم به آبروی چو گوهر، خمیر شد
1 بفشه چون ز بناگوش یار برخیزد خروش بلبل وبوی بهار برخیزد
2 چه دولت است که در پای خم چو بنشینم به جلوه، ساقی مشکین عذار برخیزد؟
3 به این کرشمه که از خاک کشتگان گذری هزار ناله ز سنگ مزار برخیزد
4 ز دامن مژهٔ چشم سرمه ای پوشش به صید دل نگه جان شکار برخیزد
1 کند بر تخت عزت جا، چو از تن جان برون آید به شاهی می رسد یوسف، چو از زندان برون آید
2 ز بس از درد هجران زندگانی گشته دشوارم رگ جان بی تو چون تار نفس آسان برون آید
3 ز تیر غمزهٔ او بس که دارد دل جراحت ها نفس از سینه خون آلود، چون پیکان برون آید
4 سپر گر مانع تیر قضا گردد، تواند شد که دل از عهدهٔ آن کاوش مژگان برون آید