1 سرگرم فنا فکر دگر هیچ ندارد شمع سحری برگ سفر هیچ ندارد
2 جز شورش آفاق به عالم خبری نیست آسوده دل ما که خبر هیچ ندارد
3 بیهوده بود زبر فلک بال فشانی این تنگ قفس روزن و در هیچ ندارد
4 بیرون نتوان کرد سر از جیب صلاحم این خرقه به جز دامن تر هیچ ندارد
1 چه شد یا رب که ابر نوبهاران برنمی خیزد؟ رگ موجی ز جام میگساران برنمی خیزد؟
2 مگر دارد نشانِ بوسه لعلِ آبدارِ او که نقشی از نگین نامداران برنمی خیزد؟
3 ز چشم سرمه آلودش سیه شد روزگار ما کدامین فتنه زین دنباله داران برنمی خیزد؟
4 تغافل پیشهٔ من نگذرد مستانه از راهی که آهی از دل امّیدواران برنمی خیزد
1 دل بیگانه مشرب با نگاه آشنا دارد همان گرمی که با هم در میان، برق و گیا دارد
2 ندارم فرصت آن کز سبو می در قدح ریزم بهار از رنگ گل پنداری آتش زیر پا دارد
3 عجب نبود که جوهر حلقهٔ بیرون در گردد چنین کآیینه را عکس تو لبریز صفا دارد
4 حباب از خویشتن چون بگذرد دریا کند خود را شکستن کشتیم را غرقهٔ آب بقا دارد
1 از پرده چو خواهد، گل رخسار برآرد پوشد به لباس گل و از خار برآرد
2 دل از خم زلفش چه خیال است برآرم؟ چون آینه کز سبزه ی زنگار برآرد
3 امروز مگر همّت مردانه ی ساقی بنیاد غم از ساغر سرشار برآرد
4 افسرده دلی رفت ز حد، شور جنون کو؟ تا بی خودم از خانهٔ خمار برآرد
1 اگر نسیم نباشد که زلف بگشاید؟ به عاشقان رخ معشوق را که بنماید؟
2 ز شمع، شب نشود روز، قدر وقت بدان طلوع شعشعه ی آفتاب می باید
3 معاشران به نشاط بهار، خنده زنید مجال نیست که گل ساغری بپیماید
4 به دست کوتهم آن طرّهٔ رسا نفتاد چه شد که پرچم آهم به عرش می ساید
1 خالی دمی ز درد تو این ناتوان نبود بی ناله های زار، نی استخوان نبود
2 گلزار حسن توست کز آدم دمیده است هرگز مرا به مشت گلی این گمان نبود
3 زلف تو داشت جانب کوتاه دستیم هرگز ز نارسایی خویشم زبان نبود
4 خود را چرا ز میکده بیرون برد کسی؟ تقصیر بیخودی ست که درکف عنان نبود
1 نبود عجب که دیده به دیدار میرسد فیض چمن، به رخنه دیوار میرسد
2 گردد قبول عذر گریبان پارهام دستم اگر به دامن دلدار میرسد
3 عیبم مکن که حوصلهسوز است مستیم پیمانهٔ نگاه تو، سرشار میرسد
4 آزادگی گزین که ازین دشت پرفریب گر میرسد به جای، سبکبار میرسد
1 غم توگونه ی گلنار را کهربا سازد به عشق هر چه مس آرند کیمیا سازد
2 دوباره زندگی حشر مرگ موعودیست ز خاک کوی تو ما را اگر جدا سازد
3 غرور ناز تو دارد ز لطف مأیوسم عجب که بوی تو با قاصد صبا سازد
4 چو گل به سینهٔ صد چاک من چه می خندی؟ غم تو پیرهن غنچه را قبا سازد
1 ز حشر مستی ما را چه باک خواهد بود؟ چو نامه در کف ما برگ تاک خواهد بود
2 ز دستبرد نگاهت، چو صبح روشن شد که تا به حشر، مرا سینه چاک خواهد بود
3 زبان شانه سر حرف کی به چنگ آرد؟ چنین که طرّه تو را، تابناک خواهد بود
4 چرا به سجدهٔ اهریمنان به خاک نهی سری که در قدم دوست خاک خواهد بود؟
1 از ما فلک دون چه به یغما بستاند؟ این سفله چه داده ست که از ما بستاند؟
2 کوثر جگر تشنه فرستد به سوالش خاری که نم از آبله ی پا بستاند
3 گر نیست تبسم، سر دشنام سلامت دل کام خود از لعل شکرخا بستاند
4 سودای کریمان همه سود است که نیسان گوهر عوض قطره ز دریا بستاند