1 به تن ز بادهٔ عشق تو رنگ و بو کافی ست همین قدر که نمی هست در سبو، کافی ست
2 چه باک ساقی، اگر دور می به ما نرسد ز جرعهٔ تو، لبم مست آرزو کافی ست
3 به رنگ شمع به سر نیست فکر سامانم که آه در جگر و گریه در گلو کافی ست
4 درین نیم که رسد تن به وصل یا نرسد همین که عمر شود صرف جستجو کافی ست
1 دمیدن از سمنش مشک ناب نزدیک است به شب نهان شدن آفتاب نزدیک است
2 دلم ز وعده بر آتش فکندی و رفتی بیا که سوختن این کباب نزدیک است
3 نفس شمرده زدنهای صبح روشندل کنایتی ست که روز حساب نزدیک است
4 خوش است ساقی اگر مستیی گذاره کنم گذشتن گل پا در رکاب نزدیک است
1 دیده ها واله نظارهٔ مژگان خوشی ست آن سنان مژهٔ حلقه ربا را دریاب
2 چین پیشانی آن زهره جبین را بنگر موج رحمت دریای بقا را دریاب
3 می شنیدم که سر بی سر و پایان داری اول ای دوست من بی سر و پا را دریاب
4 طاق ابروی بتی قبلهٔ دل ساز حزین فیض پیشانی محراب دعا را دریاب
1 می عشق است که عالم همه میخانهٔ اوست خرد پیر، خراباتی دیوانهٔ اوست
2 همه جا جلوه گه لیلی صحرایی ماست هر کجا چشم غزالیست سیه خانهٔ اوست
3 یارب آن لعل شکرخا همه جا نوشش باد خون ما بی گنهانی که به پیمانهٔ اوست
4 حیرت افزا صنمی،کز دل ما برده قرار کعبه هم سنگ نشان ره بتخانهٔ اوست
1 جنون را کارها باقی ست با مشت غبار ما که بان بکاه طفلان می شود خاک مزار ما
1 ز مژگان ساختم گلگون، چنان روی بیابان را که داغ لاله کردم، مردم چشم غزالان را
2 نه آنم کز جفای عشق، آسان دست بردارم به دامان قیامت می برم، چاک گریبان را
3 سواد دیدهٔ من، صورت نقش نگین دارد ز بس افشرده ام بر چشم خون آلود، مژگان را
4 عبیر آلوده بویی، مغز گل را عطسه زن ، دارد مگر دست صبا زد شانه، آن زلف پریشان را
1 هر زهر که چشمت به ایاغ دل ما ریخت الماس شد، از دیدهٔ داغ دل ما ریخت
2 زلفت به مددکاری آن لب، نمکی چند با مشک به هم کرد و به داغ دل ما ریخت
3 دم سردی ایّام چها کرد به حالم زین باد، شبیخون به چراغ دل ما ریخت
4 جز در خم زلف تو کجا بود که امشب خون از مژهٔ غم به سراغ دل ما ریخت؟
1 عنان ریز است از هرسو، سپاه عشق بر دلها نپرسد سیل بیزنهار، هرگز راه منزلها
2 فروغ شعلهٔ رخسار شمع آشنارویی مرا پروانهٔ سرگشته دارد گرد محفلها
3 چو شق شد پردهٔ پندار، دل با یار پیوندد خودی چون محو شد، از پیش پا برخاست حایلها
4 نیم آزرده جان، هرچند چون دل عقدهای دارم بود آسان به چنگ عشق آتش دست، مشکلها
1 سنگ و سفال میکده گوهر کند شراب رنگ شکسته را گل احمر کند شراب
2 جانم ز جام ساقی گلچهره مست بود زان پیشتر که لاله به ساغر کند شراب
3 صوفی پیاله گیر که دل از جهان گرفت تا آشنا به عالم دیگر کند شراب
4 آبی به تخم سوخته داغ می دهد صحرای سینه، دامن محشر کند شراب
1 احساس مبدل شد و محسوس همان است صد شمع فزون سوخته، فانوس همان است
2 دل کافر دیر است، ز لبیک چه حاصل؟ گر زمزمه دیگر شده، ناقوس همان است
3 لب بر لب او دارم و حسرت کش عشقم دلبر به کنار و هوس بوس همان است
4 با رب چه علاج است، پریشانی دل را؟ زلفش به کف و خاطر مأیوس همان است