1 صبح را لمعهٔ نور از ید بیضای دل است آتش طور، فروغ رخ موسای دل است
2 چهره، حوران بهشتی عبث آراسته اند چشم صاحب نظران محو تماشای دل است
3 پای هشیار نه، ای پیک خیال رخ دوست سینه تا دیده، پر از باده ی مینای دل است
4 قطرهٔ اشک مرا ای گل تر خوار مبین این گرانمایه گهر، زاده ی دریای دل است
1 در راه محبت، سر اگر شد قدمی هست گرچشم وفا نیست، امید ستمی هست
2 شد روشنم ازگوشهٔ خود، سرّ دو عالم آیینهٔ زانوست، اگر جام جمی هست
3 می خواست رقیب از سخنم رنجه کند دل دیوانه گمان داشت، به مجنون قلمی هست
4 با من نتواند غم ایام برآید از داغ تو صحرای دلم را حشمی هست
1 از داغ او سرم به گریبان آتش است رگ در تنم چو شمع، رگ جان آتش است
2 پرورده در حمایت خود، شمع طور را داغ دلم که چتر سلیمان آتش است
3 آویزهء کنار و بر طفل اشک باد لخت دلم، که لعل بدخشان آتش است
4 خوش باش ای سپند ولی می توان گشود داربم سینه ای که بیابان آتش است
1 به گلشن غنچه، یاد از نوشخندان می دهد ما را نشانی سرو، از بالا بلندان می دهد ما را
2 نکرد آن غنچه لب در مستیم هر چند کوتاهی خیال نرگسش، مستی دو چندان می دهد ما را
3 کنم قالب تهی، چون نقش پا بینم به راه او خبر از حال زار مستمندان می دهد ما را
4 اسیر پیچ و تاب موج اشک آلوده مژگانم فریب سنبل گیسو بلندان می دهد ما را
1 هلاک جلوه ام قد قیامت دستگاهان را خراب شیوه ام شمشاد این محشر پناهان را
2 فدای نازپرور تیغ مژگانی که از شوخی به خاک بی نیازی ریخت، خون بی گناهان را
3 تسلی چون تواند شد، دل غلتیده در خونم نگه در قبضهٔ ناز است، این مژگان سیاهان را
4 نمی گردد به موزونی، طرف با خال مشکینت اگر در سرمه خوابانند چشم خوش نگاهان را
1 به باغ راه خزان و بهار نتوان بست به روی بخت، در روزگار نتوان بست
2 کنار کشت چه خوش می سرود دهقانی که سیل حادثه را، رهگذار نتوان بست
3 مگر کسی دهن شیشه وا کند ور نه دهان شکوهٔ ما در خمار نتوان بست
4 شکوفه رفت و قلندروش این کنایت گفت که برگ تا نفشانند، بار نتوان بست
1 چه دولتی است که دردت نصیب جان من است! همای تیر تو را، طعمه استخوان من است
2 تو خود به پرسش من لعل جانفزا بگشا که قفل خامشی عشق، بر زبان من است
3 چه شدکه دسترس سیرگلبشانم نیست؟ بهار در قدم چشم خونفشان من است
4 عنان گسسته تر از شوق لامکان سیرم سپهر بی سر و پا، گرد کاروان من است
1 به سر گسترده دارد ظلّ عالی، خیل نازش را مخلّد باد یا رب سایه، مژگان درازش را
2 فسون عاشقیّ ماست با خال و خم زلفش که بازی می تواند برد، مار مهره بازش را؟
3 قبول سجده را لازم بود، محراب ابرویی به کیش من قضا باید کند زاهد نمازش را
4 هنوز آن شمع بی پروا، نبودش محفل افروزی که از دل داشتم پروانهٔ سوز و گدازش را
1 ۱۵۳ غزل جا مانده اینجا از حزین دلفگار ما ۱۵۳ غزل جا مانده اینجا از حزین دلفگار ما
1 مزار فیض بخش ماست گلگشت چمن ما را رگ ابر بهاران است هر تار کفن ما را
2 به خاک آستانی آشنا گردید پیشانی اگر غربت جدا افکند از خاک وطن ما را
3 مپرس از دل، کباب در نمک خوابانده ای دارم جگر خون گشتگان بینند در شور سخن ما را
4 به انس شاهدان غیب، حاصل شد دل آسایی چو وحشت برد بیرون زین پریشانی انجمن ما را