1 چشم صاحب نظران در پی دنیاست که نیست سر خط ساده دلان نقش تمناست که نیست
2 جلوهٔ حسن کجا، حوصلهٔ عشق کجا؟ درکف نه صدف آن گوهر یکتاست که نیست
3 شور آشفتگی و شیوهٔ سرگردانی درکدامین سر از آن زلف چلیپاست که نیست؟
4 حاصل عیش دو عالم به وصالت جمع است در شب وصل تو ما را غم فرداست که نیست
1 نه تنها گل گریبان چاک بازار است از دستت که در جیب چمن صد پیرهن خار است از دستت
2 ز تاراج بهاران مست و رنگین جلوه می آیی حنا نبود، که جوشان خون گلزار است از دستت
3 ید بیضا که می زد پنجه با خورشید در دعوی به رنگ آستین امروز، بیکار است از دستت
4 فرو برده ست بیدادت به نوعی پنجه در خونم که هر مو بر تنم انگشت زنهار است از دستت
1 ساقی دوباره پر کن، از باده گوی ما را وآن گاه غم نباشد، بشکن سبوی ما را
2 مجنون ما ندارد، پروای خار این دشت چنگال شیر عمری، زد شانه موی ما را
3 یارای شکوه ام کو؟ امّا محبت این نیست خشک ار چنین گذارد، تیغت گلوی ما را
4 عمری به شهر گیتی، بیگانه وار گشتیم تن رفته رفته آخر، بگرفت خوی ما را
1 در دل چو به یاد رخ او نور فرو ریخت چون طور، بنای دل مهجور فروریخت
2 دردی رگ جان داشت، چنان مجلسیان را کاغشته به خون، نغمه ز طنبور فرو ریخت
3 از یاد لب او نمک آرید، که مرهم خون گشت وز زخم دل ناسور فرو ریخت
4 هرشکوه، که چون گریه به دل بی تو گره بود سیلی شد و از دیدهٔ مهجور فرو ریخت
1 افتاده دو عالم ز نظر، دیدهٔ ما را نادیده مبین چشم جهان دیدهٔ ما را
2 با سینهٔ اخگر چه کند، سوز شراری؟ از داغ چه پروا دل تفسیدهٔ ما را؟
3 چند ای فلک دون، ز در صلح درآیی؟ بگذار به ما، خاطر رنجیدهٔ ما را
4 شیرازه ز بی مهری ایّام بریدند چون برگ خزان، دفتر پاشیدهٔ ما را
1 ۱۲۸ غزل جا مانده اینجا از حزین دلفگار ما ۱۲۸ غزل جا مانده اینجا از حزین دلفگار ما
1 دل در حریم وصل تو، پا را نگه نداشت داغم ازین سپند که جا را نگه نداشت
2 روشن نشد چراغ دل و دیده اش چو شمع هر سر که زیر تیغ تو پا را نگه نداشت
3 پنهان نگشت در دل صد چاک، راز عشق این خانهٔ شکسته، هوا را نگه نداشت
4 دریوزهٔ نگاهی از آن شاه داشتم بگذشت سرگران و گدا را نگه نداشت
1 ۱۴۷ غزل جا مانده اینجا از حزین دلفگار ما ۱۴۷ غزل جا مانده اینجا از حزین دلفگار ما
1 درین زمانه نه یاری نه غمگساری هست غریب کشور خویشیم روزگاری هست
2 شکسته خار کهن آشیان گلزارم همین شنیده ام از بلبلان، بهاری هست
3 ز شوخ چشمی طناز طفل بدخویی به دامن مژه ام، اشک بی قراری هست
4 ز ابر دست تو منت نمی کشم ساقی تو گر قدح ندهی، چشم می گساری هست
1 ساقی از ورع کیشان، مطرب از خموشان است بی صفاتر از مسجد، بزم دردنوشان است
2 چاک پیرهن بگشا، قبلهٔ نیاز من کعبه در سر کویت، از پلاس پوشان است
3 چنگ عاشقان ساز است، نغمهٔ عبث چه زنی؟ بس کن این خراشیدن، سینه ام خروشان است
4 منزلت دربن کشور، فرع لاف بی معنیست آدم از بها افتاد، مفت خود فروشان است