1 شمع سان با تو شبم رفت و تمنا مانده ست همه تن صرف نظر گشت و تماشا مانده ست
2 به امیدی که فتد در دل برقی رحمی خرمن ما گره خاطر صحرا مانده ست
3 صبح محشر شد و افسانهٔ زلفش باقی ست شب درین قصه به سر رفت و سخنها مانده ست
4 در ره عشق هنوزم سر سودا باقی ست دستم ار گشته تهی، آبلهٔ پا مانده ست
1 شهیدان تو را ای نونهال سرگرانیها نمیآید قیامت بر سر، از نامهربانیها
2 که خودداری کند با جلوهٔ شمشاد نوخیزت؟ ز رفتارت خجالت میکشد سرو از روانیها
3 نهال عیش ما را گر به تاراج خزان دادی بهار گریهام در پیش دارد، گلفشانیها
4 ندارم قوّت رفتن ز کویت، عجز را نازم به فریادم رسید فتادگیها، ناتوانیها
1 اگر بیند ز قدّت مصرع برجسته مضمون را چمن پیرا، کند از باغ بیرون سرو موزون را
2 نمکدانی بود چون داغ من چشم غزالانش به شور آورد تا صحرانورد ناله، هامون را
3 از آن، گل سینه چاک انداخت خود را در گریبانش که سازد پرده پوش عیب خود آن جامه گلگون را
4 به صحرا هم بود، در شهر بند جلوهٔ لیلی سواد چشم آهو، تازه سازد داغ مجنون را
1 تو اگر به شعله شویی خط سرنوشت، ما را نشود سترده هرگز غمت از سرشت، ما را
2 چه کنم اگر نه چون نی، همه راه ناله پویم؟ که جهان به شادمانی نفسی نهشت، ما را
3 زده در شکنج مجمر به سپند طعن خامی تف سینه دانه دل، چقدر برشت، ما را
4 به هزار داغ حسرت چه کنم چرا نسوزم؟ که پی فتیله گردون، رگ و ریشه رشت، ما را
1 بس که چون صبح زند دم ز صفا سینه ما صورت کین، همه مهر است در آیینه ما
2 دو حریصیم که تا محشرمان سیری نیست ما ز مهر تو، دل سخت تو ازکینهٔ ما
3 می نهد شیر محبت به فراغت پهلو نیستانی شده از تیر جفا، سینه ما
4 پرده از کار ریا، عشق نگیرد ز کرم مصلحت هاست درین خرقهٔ پشمینهٔ ما
1 پس از ما تیره روزان روزگاری می شود پیدا قفای هر خزان، آخر بهاری می شود پیدا
2 مکش ای طور با افسرده حالان گردن دعوی که در خاکستر ما هم شراری می شود پیدا
3 سرت گردم، دل آشفته ما را چه می کاوی؟ درین گنجینه، داغ بی شماری می شود پیدا
4 پس از فرهاد باید قدر این جان سخت دانستن که بعد از روزگاری، مرد کاری می شود پیدا
1 دارد سر ما شورش سودایی اگر هست باشد دل ما، عاشق شیدایی اگر هست
2 در دایرهٔ عشق پریشان نظر اوست آیینه صفت چشم تماشایی اگر هست
3 در سینه ی تنگ است که جولانگه لیلی ست مجنون مرا دامن صحرایی اگر هست
4 در عشق به غیر از دل آوارهٔ من نیست سودا زدهٔ بادیه پیمایی اگر هست
1 زانرو که زد به بلبل پرشور، پشت دست تا حشر می گزد، گل مغرور، پشت دست
2 در کوی عشق، پا به ادب بر زمین گذار این بیشه، شیر می خورد از مور پشت دست
3 دیشب به زور جام ادب سوز عاشقی زد مستیم، به ساغر منصور پشت دست
4 از فیض فقر، می زند امروز مدتی ست کشکول ما، به کاسهٔ فغفور، پشت دست
1 از سوز ناله ام، دل جانان خبر نداشت آن شاخ گل، ز مرغ خوش الحان خبر نداشت
2 بیهوده سینه بر در و بام قفس زدیم صیاد ما ز حال اسیران خبر نداشت
3 بر لب گذشت اگر چه به مستی حدیث زهد امّا، دل ز توبه پشیمان، خبر نداشت
4 آیینه وار اگر نتپیدم، غریب نیست از جلوهٔ تو دیدهٔ حیران خبر نداشت
1 ز لنگر دل دیوانه، عشق بند گسست گرانی غم من جذبه را کمند گسست
2 در آتش تو برآمد نهیب ناله من رگ فغان به دل نازک سپند گسست
3 حدیث آن لب نوشین در انجمن کردم مگس کمند هوس، از وصال قند گسست
4 کدام صبح نفس، گرم ناله پردازی ست که رشتهٔ نفس شمع مستمند گسست؟