1 به آب خضر مفروش آبروی پارسایی را مغانی باده باید کاسه کشکول گدایی را
2 شکست قدرم از سنجیدگی هموار می گردد ز مغز خویش دارد استخوانم مومیایی را
3 ز هجران دیده ام کاری، که کافر از اجل بیند خدا کوتاه سازد عمر ایام جدایی را
4 به طفلی بسته ام دل،کز دبستانش سبق گیرد بهاران سست عهدی، شاهد گل بی وفایی را
1 سر خط تعلیم شد، شیوه استاد را کلک کهن مشق من، تیشهٔ فرهاد را
2 هر سر موی من است، اینکه به میدان عشق سینه به نشتر دهد، دشنه فولاد را
3 بر رخ گلرنگ تو، منت پیمانه نیست غازه چه حاجت بود، حسن خداداد را؟
4 در چمن دلبری رشک بر و دوش تو داده به آشفتگی، طرهٔ شمشاد را
1 مستان، شب غم رفت و سحرگاه فتوح است پیمانه بیارید که هنگام صبوح است
2 پیمانه مگو، چشمه ی جان پرور خضر است در بحر پُر آشوب جهان کشتی نوح است
3 ما مفتی عشقیم بکش باده، حلال است ما ناصح اوییم، اگر توبه نصوح است
4 افسرده دلان های، دماغی برسانید تا بلبله هم نغمه مرغان صبوح است
1 نگاه ناز او فهمید، راز سینه جوشی را رساند آخر به جایی، عشق فریاد خموشی را
2 چه پروا گر در میخانه ها را محتسب گل زد؟ نبندد نرگس مستش، دکان می فروشی را
3 قیامت هم سر از خواب پریشان بر نمی دارم که دارم یادگار طره آشفته هوشی را
4 تغافل شیوهٔ من، گر به فریادم دهد گوشی کنم نازکتر ازگل، پرده بلبل سروشی را
1 فکندم چاکها در جیب جان بی تابی خود را کشیدم شانه ای زلف پریشان خوابی خود را
2 ز کشتن نیست باکم، لیک می ترسم که تیغ تو کند ضایع ز خون گرم من، سیرابی خود را
3 غم عشق تو شد سرمایهٔ عزّ و قبول من به این اکسیر زر کردم، دل سیمابی خود را
4 خورد از دست ساحل، سیلی تأدیب رخسارش به مژگانم فروشد موج اگر شادابی خود را
1 با مستی غمت به شراب احتیاج نیست با این دل برشته کباب احتیاج نیست
2 کو دیده ای که تاب جمال تو آورد؟ خورشید حشر را به نقاب احتیاج نیست
3 تیغ برهنه، ناز نگهبان نمی کشد حسن غیور را به حجاب احتیاج نیست
4 مگذار مصحف دل صد پاره در بغل تعلیم عشق را به کتاب احتیاج نیست
1 عاشق حریف حملهٔ شیر دلیر نیست در سینه اش اگر جگری همچو شیر نیست
2 از تیغ بازی نگهت می توان شناخت کز خون هنوز نرگس مست تو سیر نیست
3 در کار عشق، حوصله باید حریف را منصور، مرد معرکهٔ دار و گیر نیست
4 کودک، مشیمه را نشمارد به خویش تنگ دنیا به چشم مردم دنیا حقیر نیست
1 عاشق مهجور، وصل دلستان بیند به خواب دیدهٔ محتاج، گنج شایگان بیند به خواب
2 بعد این چشم من آن سرو روان بیند به خواب دیدهٔ عاشق مگر بخت جوان بیند به خواب
3 دل کجا و طرهٔ نازک نهالان از کجا؟ مرغ بی بال و پر ما، آشیان بیند به خواب
4 مرگ عاشق گفتم او را مهربان سازد نشد قمری ما سرو او را سرگران بیند به خواب
1 بر سر خود دهدم جا، خم پاکیزه سرشت خاکم آن روزکه درمیکده خواهد شد خشت
2 بار دیگر کندش کاتب اقبال، رقم هر چه بر صفحهٔ ما، خامهٔ تقدیر نوشت
3 همّتی بدرقه، ای پیر خراباتکه باز برد از کعبه ام آن زلف چلیپا به کنشت
4 تنگی خاطر و افسردگی، از یادم برد سایهٔ بید و طرب خیزی دشت و لب کشت
1 آمد آن شمع شبی بر سر و، سامانم سوخت جستم از جای چنان گرم، که دامانم سوخت
2 غنچهای غارت ایام به گلشن نگذاشت غم تنهایی مرغان گلستانم سوخت
3 مدتی شد که ز دشت آبله پایی نگذشت جگر از تشنگی خار بیابانم سوخت
4 من که در صومعه سرحلقهٔ دین دارانم نگه کافر آن مغبچه ایمانم سوخت