1 پخته به حکمتی کنم، بادهٔ نارسای را بر سر خم نهاده ام، خشت کلیسیای را
2 گر بودت به عاشقی، لخت دلی نیازکن توشه ببند بر میان، نالهٔ ره گرای را
3 محمل لیلی از نظر رفت اوا نشان پی گم است گوش به راه حیرتم، زمزمهٔ درای را
4 برهمنی کمینه ام، سجده بر صنمکده چین بگشا ز ابروان، قبله من، خدای را
1 بلبل و پروانه را عشق گریبان گرفت این ره بزم، آن یکی، راه گلستان گرفت
2 تیره شبستان دهر، جای نشستن نبود دامن جان مرا، صحبت جانان گرفت
3 جور جهان می شود، قسمت خونین دلان خار، مکافات برق، ز آبله پایان گرفت
4 خونی صد خانه است، اشک جهان گرد من شکرکه این سیل خون، راه بیابان گرفت
1 مجنون مرا شور تو بی پا و سر انداخت کوه غم عشق تو مرا از کمر انداخت
2 مشکل که به کویت رسد این رنگ پریده سیمرغ درین راه خطرناک، پرانداخت
3 تا چشم سیه مست تو عاشق کشی آموخت از هر دو جهان، قاعدهٔ داد برانداخت
4 بر خاک درت پارهٔ دل ریخت سرشکم در کوی تو این قافله، بار سفر انداخت
1 مکش چون دورگردون بر رخم داغ جدایی را چو من پروانه ای باید چراغ آشنایی را
2 تهیدستیم ساقی، همّتی در کار می باید ز برق باده روشن ساز، شام بی نوایی را
3 خطر اندیشه باریک بینان درکمین دارد خطا هرگز نمی تابد عنان، تیر هوایی را
4 رسانم حرمت میخانه تا جاییکه تعظیمش به خاک پای خم مالد، جبین پارسایی را
1 یا رب این غنچه دهن مست ز میخانهٔ کیست؟ عهد و پیمان لبش با لب پیمانهٔ کیست؟
2 دست بی باک که با سنبل او گستاخ است طرّه ی خم به خمش در شکن شانهٔ کیست؟
3 بادهٔ ناب، چنین هوش نمی پردازد دلم از خود شده جلوه مستانه کیست؟
4 ناله ای هست ز پی قافلهٔ ناز تو را این جرس نیست، ندانم دل دیوانه کیست؟
1 صد جان به حسرت سوختی، آهی ز جایی برنخاست از دل شکستن های ما، هرگز صدایی برنخاست
2 نخلت کز اشک و آه من، نشو و نما آموخته مانند این شمشادبن، ز آب و هوایی برنخاست
3 در گلشنت باد صبا،کی می کند یادی ز ما؟ دیری ست کز راه وفا، آواز پایی بر نخاست
4 از آمد و رفت نفس، آگه نمی گردد کسی زین کاروان بی خبر، بانک درایی برنخاست
1 دیده تا بر هم زدم سامان باغ از دست رفت ذوق مستی داشتم چون گل، ایاغ از دست رفت
2 پای در دامان کشیدم شد گریبانگیر، عشق رفتم از دنبال دل، کنج فراغ از دست رفت
3 رنگ مطلب ریختن خاکسترم بر باد داد بویی از گلزار می جستم، دماغ از دست رفت
4 تا سرآمد کوچه راه عمر، پا ازکار ماند بس که سودم کف به هم ز افسوس، داغ از دست رفت
1 سفید کرد غمت دیده های تار مرا بود سیاهی زلف تو روزگار مرا
2 چو شمع، سوز دل خود مرا تمام کند به دیگری نگذارد غم تو کار مرا
3 ز رستخیز نخیزد ز جا مگر که دگر هوای گرد تو گشتن بود، غبار مرا
4 ز چشم مست توام یک نظر بس است ولی هزار میکده می، نشکند خمار مرا
1 در مجلس ما خون دل است اینکه به جام است هر قطره که از دل نتراویده حرام است
2 با جلوهء او در چه حساب است وجودم؟ چون صبح دمد، شمع سحرگاه، تمام است
3 تا ز آتش می، چهرهٔ زاهد نشود سرخ با او نتوان راز دلی گفت، که خام است
4 تلقین لب لعلی جان پرور ساقیست گر ذکر دوام است و گر شرب مدام است
1 نگاه گوشهٔ آن چشم میگسارم سوخت ز نارسایی ساقی، دل فگارم سوخت
2 هنوز بلبل و پروانه در عدم بودند که عشق روی تو گل کرد و خارخارم سوخت
3 به جام غنچهٔ نشکفته زهرخندی ریز که ساقی لب لعل تو، در خمارم سوخت
4 چو شمع، یاد تو می ریخت آتش از چشمم شب فراق تو، مژگان اشکبارم سوخت