1 نمیگوید کسی امروز چرخ بیمروت را که تا کی میخوری چون آب، خون اهل غیرت را
2 صف برگشته مژگانی که من سرگشتهٔ اویم چو مجنون برده از چشم غزالان خواب راحت را
3 بود هرگوشه برپا محشر داغ نمک سودی ببین در سینه من شور صحرای قیامت را
4 فلک را فارغ از تدبیر کار رزق خود کردم گزیدم شمع سان از بس که انگشت ندامت را
1 عالم تمام از رخ جانانه روشن است از یک چراغ، کعبه و بتخانه روشن است
2 چون آفتاب، نور می آفاق را گرفت گر کور نیستی ره میخانه روشن است
3 دارد رواق چشم ز خون دلم چراغ تا باده هست، دیدهٔ پیمانه روشن است
4 امروز نیست بادهٔ دوشینه ات نهان بر عالمی ز دیدن مستانه روشن است
1 هزار رنگ گل داغ در کنار من است جنون کجاست که جوش سیه بهار من است؟
2 ز خاک سوختهٔ خویش، دامن افشانی کمینه سرکشی سرو پایدار من است
3 ز رشحهٔ قلمم زنده می شود دل و جان زلال چشمه حیوان به جویبار من است
4 به خصم، عرصهٔ دعوی نمی دهد سخنم که خامه در کف اندیشه، ذوالفقار من است
1 ای جنت نقد از رخ زیبای تو ما را شد دیده بهشتی ز تماشای تو ما را
2 مست آمدی و تیغ به کف سر طلبیدی آسایش جان گشت تقاضای تو ما را
3 هر داغ که از هجر تو اندوخته بودیم خورشید شد، از طلعت غرای تو ما را
4 درعشق تو صیقل گری آه سحرخیز کرد آینهٔ حسن دلارای تو ما را
1 تیغت به سرم خمار نگذاشت حسرت به دل فگار نگذاشت
2 ابر مژه در گهر نثاری ما را ز تو شرمسار نگذاشت
3 شادیم که گریه های مستی بر خاطر ما غبار نگذاشت
4 آن سبزهٔ خط و آن بناگوش ناموس گل و بهار نگذاشت
1 تا تشنه به خون، نرگس مستانه ی یار است اندیشهٔ شیرینی جان، خواب و خمار است
2 در عشق حلال است مرا چاشنی شور زخمم نمکستان شکر خندهٔ یار است
3 از قحط سخن سنج به لب مهر خموشی است زین مرده دلان خامه ی امنا شمع مزار است
4 بر هم نزنم چشم به شبهای جدایی صد شیشه ز پرگالهٔ دل بر مژه بار است
1 بی شمع می، به بزم دل و دیده نور نیست از بادهٔ شبانه گذشتن، شعور نیست
2 اکنون که، ساقی از پی هم جام می دهد بستان، مگر خدای تو زاهد، غفور نیست؟
3 یک ره اگر به پرسشم آیی چه می شود؟ کوی تو را به کلبه ما راه، دور نیست
4 آرام دل جدا ز تو، ممکن نمی شود تا رفته ای تو، مجلسیان را حضور نیست
1 شایدکه دهد آگهی از بوی تو ما را دیشب سر ره تنگ گرفتیم صبا را
2 با سینهٔ افروخته آغوش گشادیم کای دیده به راهت دو جهان بی سر و پا را
3 دیری ست که از دوری خاک سرکویی در دیده و دل ریخته ام خار جفا را
4 ظالم برسان مژده، گر افتاد گذارت ازکوی کسی کش سر ما نیست، خدا را
1 لعلت حیات بخش دل و جان عاشق است آبش زلال چشمه حیوان عاشق است
2 شوریدگی برون نرود از دماغ ما زنجیر زلف، سلسله جنبان عاشق است
3 مژگان به هم نمی زنم از شور رستخیز غوغای حشر، خواب پریشان عاشق است
4 باغ و بهار عشرت ما در کنار ماست دامن ز اشک سرخ، گلستان عاشق است
1 کشم خط از سواد خامه زلف عنبرافشان را به داغ رشک سوزد خامهام ناف غزالان را
2 ز چاک سینه چون خورشید محشر بشکفد داغم گر آن گل پیرهن چون صبح بگشاید گریبان را
3 به اشک خود از آن کان ملاحت کام می گیرم گلو شیرین کند شوراب زمزم، کعبه جویان را
4 به چشم کم مبین ای کج نظر زخم نمایانم گلستان کرده آب خنجر او، این خیابان را