1 در پیش بیدلان جان، قدری چنان ندارد آری کسی که دل داد پروای جان ندارد
2 پرسی ز من که دارد؟ زان بینشان نشانی هر کس ازو نشانی دارد نشان ندارد
3 یک جو وفا ندیدم از روی خوب هرگز دیدم تمام هر کس این دارد آن ندارد
4 بر من نه از ترحم کم کرده یار بیداد تاب جفا ازین بیش در من گمان ندارد
1 کدام عهد نکویان عهد ما بستند به عاشقان جفاکش که زود نشکستند
2 خدا نگیردشان گرچه چارهٔ دل ما به یک نگاه نکردند و میتوانستند
3 نخست چون در میخانه بسته شد گفتم کز آسمان در رحمت به روی ما بستند
4 مکن به چشم حقارت نظر به درویشان که بینیاز جهانند اگر تهی دستند
1 دل بوی او سحر ز نسیم صبا شنید تا بوی او نسیم صبا از کجا شنید
2 بیگانه گفت اگر سخنی در حقم چه باک این میکشد مرا که ازو آشنا شنید
3 رازی که با تو گفتم و آنجا کسی نبود غیر از من و خدا و تو، غیر از کجا شنید
4 دل سوخت بر منش همه گر سنگ خاره بود غیر از تو هر که حال مرا دید یا شنید
1 نه با من دوست آن گفت و نه آن کرد که با دشمن توان گفت و توان کرد
2 گرفت از من دل و زد راه دینم ز دین و دل گذشتم قصد جان کرد
3 کی از شرمندگی با مهربانان توان گفت آنچه آن نامهربان کرد
4 منش از مردمان رخ مینهفتم ستم بین کآخر از من رخ نهان کرد
1 داغ عشق تو نهان در دل و جان خواهد ماند در دل این آتش جانسوز نهان خواهد ماند
2 آخر آن آهوی چین از نظرم خواهد رفت وز پیش دیده به حسرت نگران خواهد ماند
3 من جوان از غم آن تازه جوان خواهم مرد در دلم حسرت آن تازه جوان خواهد ماند
4 به وفای تو، من دلشده جان خواهم داد بیوفایی به تو ای مونس جان خواهد ماند
1 گفتم که چاره غم هجران شود نشد در وصل یار مشکلم آسان شود نشد
2 یا از تب غمم شب هجران کشد نکشت یا دردم از وصال تو درمان شود نشد
3 یا آن صنم مراد دل من دهد نداد یا این صنمپرست مسلمان شود نشد
4 یا دل به کوی صبر و سکون ره برد نبرد یا لحظهای خموش ز افغان شود نشد
1 گر آن گلبرگ خندان در گلستانی دمی خندد در آن گلشن گلی بر گلبن دیگر نمیخندد
2 ز عشرت زان گریزانم که از غم گریم ایامی در این محفل به کام دل دمی گر بیغمی خندد
1 به ره او چه غم آن را که ز جان میگذرد که ز جان در ره آن جان جهان میگذرد
2 از مقیم حرم کعبه نباشد کمتر آنکه گاهی ز در دیر مغان میگذرد
3 نه ز هجران تو غمگین نه ز وصلت شادم که بد و نیک جهان گذران میگذرد
4 دل بیچاره از آن بیخبر است ار گاهی شکوه از جور تو ما را به زبان میگذرد
1 دل عشاق روا نیست که دلبر شکند گوهری کس نشنیده است که گوهر شکند
2 بر نمیدارم از این در سر خویش ای دربان صد ره از سنگ جفای تو گرم سر شکند
1 آن دلبر محملنشین چون جای در محمل کند میباید اول عاشق مسکین وداع دل کند
2 زین منزل اکنون شد روان تا آن بت محملنشین دیگر کجا آید فرود از محمل و منزل کند