گوهرفشان کن آن لب کز شوق از هاتف اصفهانی غزل 61
1. گوهرفشان کن آن لب کز شوق جان فشانم
جان پیش آن دو لعل گوهرفشان فشانم
1. گوهرفشان کن آن لب کز شوق جان فشانم
جان پیش آن دو لعل گوهرفشان فشانم
1. جانا ز ناتوانی از خویشتن به جانم
آخر ترحمی کن بر جان ناتوانم
1. دل من ز بیقراری چو سخن به یار گویم
نگذاردم که حال دل بیقرار گویم
1. گه ره دیر و گهی راه حرم میپویم
مقصدم دیر و حرم نیست تو را میجویم
1. با چشم تو گهی که به رویت نظر کنم
پوشم نظر که بر تو نگاه دگر کنم
1. هر شبم نالهٔ زاری است که گفتن نتوان
زاری از دوری یاری است که گفتن نتوان
1. گواهی دهد چهرهٔ زرد من
که دردی بود بیدوا درد من
1. بر خاکم اگر پا نهد آن سرو خرامان
هر خار مزارم زندش دست به دامان
1. به یک نظاره چون داخل شدی در بزم میخواران
گرفتی جان ز مستان و ربودی دل ز هشیاران
1. آن کمان ابرو کند چون میل تیرانداختن
ناوک او را نشان میباید از جان ساختن
1. منم آن رند قدح نوش که از کهنه و نو
باشدم خرقهای آنهم به خرابات گرو
1. گردد کسی کی کامیاب از وصل یاری همچو تو
مشکل که در دام کسی افتد شکاری همچو تو