1 گفتیم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد دردم از توست دوا از تو چرا نتوان کرد
2 گر عتاب است و گر ناز کدام است آن کار که به اغیار توان کرد و به ما نتوان کرد
3 من گرفتم ز خدا جور تو خواهد همه کس لیک جور این همه با خلق خدا نتوان کرد
4 فلکم از تو جدا کرد و گمان میکردم که به شمشیر مرا از تو جدا نتوان کرد
1 نه با من دوست آن گفت و نه آن کرد که با دشمن توان گفت و توان کرد
2 گرفت از من دل و زد راه دینم ز دین و دل گذشتم قصد جان کرد
3 کی از شرمندگی با مهربانان توان گفت آنچه آن نامهربان کرد
4 منش از مردمان رخ مینهفتم ستم بین کآخر از من رخ نهان کرد
1 من پس از عزت و حرمت شدم ار خار کسی کار دل بود که با دل نفتد کار کسی
2 دین و دنیا و دل و جان همه دادم چه کنم وای بر حال کسی کوست گرفتار کسی
3 ناامید است ز درمان دو بیمار طبیب چشم بیمار کسی و دل بیمار کسی
4 آخر کار فروشند به هیچش این است سود آن کس که به جان است خریدار کسی
1 شبی فرخنده و روزی همایون روزگاری خوش کسی دارد که دارد در کنار خویش یاری خوش
2 دل از مهر بتان برداشتم آسودم این است این اگر دارد شرابی مستیی ناخوش خماری خوش
3 خوشم با انتظار امید وصل یار چون دارم خوش است آری خزانی کز قفا دارد بهاری خوش
4 بود در بازی عشق بتان، جان باختن، بردن میان دلربایان است و جانبازان قماری خوش
1 تو ای وحشی غزال و هر قدم از من رمیدنها من و این دشت بیپایان و بیحاصل دویدنها
2 تو و یک وعده و فارغ ز من هر شب به خواب خوش من و شبها و درد انتظار و دل طپیدنها
3 نصیحتهای نیک اندیشیت گفتیم و نشنیدی چها تا پیشت آید زین نصیحت ناشنیدنها
4 پر و بالم به حسرت ریخت در کنج قفس آخر خوشا ایام آزادی و در گلشن دویدنها
1 منم آن رند قدح نوش که از کهنه و نو باشدم خرقهای آنهم به خرابات گرو
2 زاهد آن راز که جوید ز کتاب و سنت گو به میخانه در آی و ز نی و چنگ شنو
3 راز کونین به میخانه شود زان روشن که فتادهاست به جام از رخ ساقی پرتو
4 چه کند کوه کن دلشده با غیرت عشق گر نه بر فرق زند تیشه ز رشک خسرو
1 شب و روزی به پایان گر تو را در وصل یار آید غنیمت دان که بی ما و تو بس لیل و نهار آید
2 شتابت چیست ای جان از تنم خواهی برون رفتن دمی از جسم من بیرون مرو شاید که یار آید
3 تو ای سرو روان تا از کنارم بیسبب رفتی شب و روز از دو چشمم اشک حسرت در کنار آید
4 شدم دور از دیار یار و شد عمری که سوی من نه مکتوبی ز یار آید نه پیکی زان دیار آید
1 ای که مشتاق وصل دلبندی صبر کن بر مفارقت چندی
2 باش آمادهٔ غم شب هجر ای که در روز وصل خرسندی
3 بندگان را تفقدی فرمای تو که بر خسروان خداوندی
4 تو بمانی به کام دل، گر مرد در تمنایت آرزومندی
1 جان و دلم از عشقت ناشاد و حزین بادا غمناک چه میخواهی ما را تو چنین بادا
2 بر کشور جان شاهی ز اندوه دل آگاهی شادش چو نمیخواهی غمگینتر ازین بادا
3 هر سرو که افرازد قد پیش تو و نازد چون سایهات افتاده بر روی زمین بادا
4 با مدعی از یاری گاهی نظری داری لطف تو به او باری چون هست همین بادا
1 مهی کز دوریش در خاک خواهم کرد جا امشب به خاکم گو میا فردا، به بالینم بیا امشب
2 مگو فردا برت آیم که من دور از تو تا فردا نخواهم زیست خواهم مرد یا امروز یا امشب
3 ز من او فارغ و من در خیالش تا سحر کایا بود یارش که و کارش چه و جایش کجا امشب
4 شدی دوش از بر امشب آمدی اما ز بیتابی کشیدم محنت صد ساله هجر از دوش تا امشب