1 گوهرفشان کن آن لب کز شوق جان فشانم جان پیش آن دو لعل گوهرفشان فشانم
2 گر بی توام به دامن نقد دو کون ریزند دامان بینیازی بر این و آن فشانم
3 خالی نگرددم دل کز بیم او ز دیده اشکی اگر فشانم باید نهان فشانم
4 آیا بود که روزی فارغ ز محنت دام گرد غریبی از بال در آشیان فشانم
1 جانا ز ناتوانی از خویشتن به جانم آخر ترحمی کن بر جان ناتوانم
2 اغیار راست نازت، عشاق را عتابت محروم من که از تو نه این رسد نه آنم
3 مرغ اسیرم اما دارم درین اسیری آسایشی که رفته است از خاطر آشیانم
4 نخلم ز پا فتاده شادم که کرد فارغ از فکر نوبهار و اندیشهٔ خزانم
1 دل من ز بیقراری چو سخن به یار گویم نگذاردم که حال دل بیقرار گویم
2 شنود اگر غم من نه غمین نه شاد گردد به کدام امیدواری غم خود به یار گویم
1 گه ره دیر و گهی راه حرم میپویم مقصدم دیر و حرم نیست تو را میجویم
1 با چشم تو گهی که به رویت نظر کنم پوشم نظر که بر تو نگاه دگر کنم
1 هر شبم نالهٔ زاری است که گفتن نتوان زاری از دوری یاری است که گفتن نتوان
2 بی مه روی تو ای کوکب تابنده مرا روز روشن شب تاری است که گفتن نتوان
3 تو گلی و سر کوی تو گلستان و رقیب در گلستان تو خاری است که گفتن نتوان
4 چشم وحشی نگه یار من آهوست ولی آهوی شیر شکاری است که گفتن نتوان
1 گواهی دهد چهرهٔ زرد من که دردی بود بیدوا درد من
2 شدم خاک اگر از جفایش مباد نشیند به دامان او گرد من
3 به گلزاری من ای صبا چون رسی بگو با گل ناز پرورد من
4 که گر یک نظر روی من بنگری ترحم کنی بر رخ زرد من
1 بر خاکم اگر پا نهد آن سرو خرامان هر خار مزارم زندش دست به دامان
2 شاهان همه در حسرت آنند که باشند در خیل غلامان تو از خیل غلامان
3 زاهد چه عجب گر زندم طعنه نداند آگاهی از احوال دل سوخته خامان
1 به یک نظاره چون داخل شدی در بزم میخواران گرفتی جان ز مستان و ربودی دل ز هشیاران
2 چه حاصل از وفاداری من کان بیوفا دارد وفا با بیوفایان، بیوفائی با وفاداران
3 تویی کافشاند و ریزد به کشت دوست و دشمن سموم قهر تو اخگر سحاب لطف تو باران
4 به جان و دل تو را هر سو خریداری بود چون من به سیم و زر اگر بوده است یوسف را خریداران
1 آن کمان ابرو کند چون میل تیرانداختن ناوک او را نشان میباید از جان ساختن
2 سروران چون گو به پای توسنش بازند سر چون کند آن شهسوار آهنگ چوگان باختن
3 داد مظلومان بده تا چند ای بیدادگر رخش بیداد و ستم بر دادخواهان تاختن
4 باغبان پرداخت گلشن را، اکنون باید به می در چمن ز آیینهٔ دل زنگ غم پرداختن