1 دل عشاق روا نیست که دلبر شکند گوهری کس نشنیده است که گوهر شکند
2 بر نمیدارم از این در سر خویش ای دربان صد ره از سنگ جفای تو گرم سر شکند
1 شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم خانه به خانه در به در جستمت و نیافتم
2 آه که تار و پود آن رفت به باد عاشقی جامه تقویی که من در همه عمر بافتم
3 بر دل من زبس که جا تنگ شد از جدائیت بی تو به دست خویشتن سینهٔ خود شکافتم
4 از تف آتش غمم صد ره اگر چه تافتی آینهسان به هیچ سو رو ز تو برنتافتم
1 آن دلبر محملنشین چون جای در محمل کند میباید اول عاشق مسکین وداع دل کند
2 زین منزل اکنون شد روان تا آن بت محملنشین دیگر کجا آید فرود از محمل و منزل کند
1 چو نی نالدم استخوان از جدایی فغان از جدایی فغان از جدایی
2 قفس به بود بلبلی را که نالد شب و روز در آشیان از جدایی
3 دهد یاد از نیک بینی به گلشن بهار از وصال و خزان از جدایی
4 چسان من ننالم ز هجران که نالد زمین از فراق، آسمان از جدایی
1 گوهرفشان کن آن لب کز شوق جان فشانم جان پیش آن دو لعل گوهرفشان فشانم
2 گر بی توام به دامن نقد دو کون ریزند دامان بینیازی بر این و آن فشانم
3 خالی نگرددم دل کز بیم او ز دیده اشکی اگر فشانم باید نهان فشانم
4 آیا بود که روزی فارغ ز محنت دام گرد غریبی از بال در آشیان فشانم
1 با حریفان چو نشینی و زنی جامی چند یاد کن یاد ز ناکامی ناکامی چند
2 بی تو احوال مرا در دل شبها داند هر که بی هم چو تویی صبح کند شامی چند
3 باده با مدعیان میکشی و میریزی خون دل در قدح خون دل آشامی چند
4 بوسهای چند ز لعل لب تو میطلبم بشنوم تا ز لب لعل تو دشنامی چند
1 ز غمزه، چشم تو یک تیر در کمان نگذاشت که اول از دل مجروح من نشان نگذاشت
2 ز بیوفایی گل بود مرغ دل آگاه از آن به گلبن این گلشن آشیان نگذاشت
3 ز شوق دیدن آن گل، ستم نگر که شدم رضا به رخنهٔ دیوار و باغبان نگذاشت
4 رسید کار به جایی که یار بگذارد ز لطف بر دل من دستی، آسمان نگذاشت
1 مطلب و مقصود ما از دو جهان، اوست اوست او همه مغز است مغز، هر دو جهان پوست پوست
1 نوید آمدن یار دلستان مرا بیار قاصد و بستان به مژده جان مرا
2 فغان و ناله کنم صبح و شام و در دل یار فغان که نیست اثر ناله و فغان مرا
3 فغان که تا به گلستان شکفت گل، بادی وزید و زیر و زبر کرد آشیان مرا
4 مرا جدا ز تو ویرانهای است هر شب جای که سوخت آتش هجر تو خانمان مرا
1 گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت گفتم روم از کوی تو گفتا به سلامت
2 گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق گفتم چه بود حاصل آن گفت ندامت
3 هر جا که یکی قامت موزون نگرد دل چون سایه به پایش فکند رحل اقامت
4 در خلد اگر پهلوی طوبیم نشانند دل میکشدم باز به آن جلوهٔ قامت