1 منم آن رند قدح نوش که از کهنه و نو باشدم خرقهای آنهم به خرابات گرو
2 زاهد آن راز که جوید ز کتاب و سنت گو به میخانه در آی و ز نی و چنگ شنو
3 راز کونین به میخانه شود زان روشن که فتادهاست به جام از رخ ساقی پرتو
4 چه کند کوه کن دلشده با غیرت عشق گر نه بر فرق زند تیشه ز رشک خسرو
1 گردد کسی کی کامیاب از وصل یاری همچو تو مشکل که در دام کسی افتد شکاری همچو تو
2 خوبان فزون از حد ولی نتوان به هر کس داد دل گر دل به یاری کس دهد باری به یاری همچو تو
3 چون من نسازی یک نفس با سازگاری همچو من پس با که خواهد ساختن ناسازگاری همچو تو
4 چون من به گلگشت چمن چون بشکفد آن تنگدل کش خار خاری در دل است از گلعذاری همچو تو
1 خوش آنکه نشینیم میان گل و لاله ماه و تو به کف شیشه و در دست پیاله
2 در طرف چمن ساقی دوران می عشرت در ساغر گل کرده و پیمانهٔ لاله
3 بر سرو و سمن لؤلؤ تر ریخته باران بر لاله و گل در و گهر بیخته ژاله
4 وز شوق رخ و قامت تو پیش گل و سرو بلبل کند افغان به چمن فاخته ناله
1 بود مه روی آن زیبا جوان چارده ساله ولی ماهی که دارد گرد خویش از مشکتر هاله
2 خدا را رحمی از جور و جفایت چند روز و شب زنم فریاد و گریم خون کشم آه و کنم ناله
1 مهر رخسار و مه جبین شدهای آفت دل بلای دین شدهای
2 مهر و مه را شکستهای رونق غیرت آن و رشک این شدهای
3 پیش ازین دوست بودیم از مهر دشمن من کنون ز کین شدهای
4 من چنانم که پیش ازین بودم تو ندانم چرا چنین شدهای
1 رفتی و دارم ای پسر بی تو دل شکستهای جسمی و جسم لاغری جانی و جان خستهای
2 میشکنی دل کسان ای پسر آه اگر شبی سر زند آه آتشین از دل دلشکستهای
3 منتظرم به کنج غم گریهکنان نشاندهای خود به کنار مدعی خنده زنان نشستهای
4 زان دو کمند عنبرین تا نروم ز کوی تو سلسلهای به پای دل بسته و سخت بستهای
1 چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خدا کنی که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی
2 تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی
3 ز تو گر تفقدو گر ستم، بود آن عنایت و این کرم همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی
4 همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون شکنی پیالهٔ ما که خون به دل شکستهٔ ما کنی
1 شکست پیر مغان گر سرم به ساغر می عجب مدار که سرها شکسته بر سر می
2 ستم به ساغر میشد نه بر سر من اگر شکست بر سر من می فروش ساغر می
3 غذای روح بود بوی میخوشا رندی که روح پرورد از بوی روح پرور می
4 نداشت بهرهای آن بوالفضول از حکمت که وصف آب خضر کرد در برابر می
1 چو نی نالدم استخوان از جدایی فغان از جدایی فغان از جدایی
2 قفس به بود بلبلی را که نالد شب و روز در آشیان از جدایی
3 دهد یاد از نیک بینی به گلشن بهار از وصال و خزان از جدایی
4 چسان من ننالم ز هجران که نالد زمین از فراق، آسمان از جدایی
1 روز و شب خون جگر میخورم از درد جدایی ناگوار است به من زندگی ، ای مرگ کجایی
2 چون به پایان نرسد محنت هجر از شب وصلم کاش از مرگ به پایان رسدم روز جدایی
3 چارهٔ درد جدایی تویی ای مرگ چه باشد اگر از کار فرو بستهٔ من عقده گشایی
4 هر شبم وعده دهی کایم و من در سر راهت تا سحر چشم به ره مانم و دانم که نیایی