1 ای شاه چو دولت تو جاوید آید حاشا که امید گشته نومید آید
2 از بیم تو پرداخت جهان و چه عجب شب پره بدر رود چو خورشید آید
1 شد عمر برون و آرزو برنامد شد روز فزون و یک غرض برنامد
2 دردا که به غربیل خرد عالم را سرسر کردیم و هیچ بر سر نامد
1 یارم ره و رسم عشق نیکو داند هر خرده که شرط است در آن او داند
2 بگذاشته ام مصلحت کار بدو گر بکشد و گر زنده کند او داند
1 دردا که دلم به وصل تو شاد نماند وز خاک درت به دست جز باد نماند
2 جانی که ترا عزیز می داشت برفت صبری که مرا غرور می داد نماند
1 هر شب که دلم به حیلها درماند هر شب که دلم به حیلها درماند
2 صد قرعه سیمین سرشک از چشمم بر قرعه زرین رخم گرداند
1 هوشم سوی یار ناجوانمرد بماند بی عارض گلگونش رخم زرد بماند
2 گفتم که مگر دردم ازاین دل بشود بازی بازی دل بشد و درد بماند
1 نی باد سحر بادم سر دم ماند نی گونه زر بروی زردم ماند
2 در هر که نگه کنم ازو زار ترم هم درد من خسته به دردم ماند
1 این طایفه را چو خویشتن دانستند خون را می و راز را سخن دانستند
2 چون تجربه چشم خردم باز گشاد جمله نه چنان بود که می دانستند
1 رندان می معرفت به اقبال کشند نه چون دگران دردی اشکال کشند
2 علمی که بدرس و بحث معلوم نشد آبی است که از چاه به غربال کشند
1 هر دم خسرو هزار دل شاد کند هر روز هزار بنده آزاد کند
2 در وهم کی آید که خداوند ملوک از کمتر بندگان خود یاد کند