1 هرگز به وفا ز تو گمان نتوان برد جز جور و جفا از تو نشان نتوان برد
2 در وصل دو روزه تو دل نتوان بست وز هجر همیشه تو جان نتوان کرد
1 حاشا که قبول خلقت از ره ببرد کایام گهی بیارد و گه ببرد
2 برجاه مکن تکیه که آسیب دلی نور از خورشید و رونق از مه ببرد
1 خاکی بر من کزین سرای اندیشد بر جای بماند و ز جای اندیشد
2 اندیشه نیستی چه دامن گیرد چون بنده ز هستی خدای اندیشد
1 در راه تو دیده را زمین باید کرد در عشق تو درد دل گزین باید کرد
2 گفتی ز منت هیچ نیاید جان کن لابد چو چنان است چنین باید کرد
1 دل را بدمی شاد نمی یارم کرد چون خاک شدم یاد نمی یارم کرد
2 دارم سخنان یاد نمی یارم کرد فریاد که فریاد نمی یارم کرد
1 سلطان بهرام تا جهان می گیرد چون هست مراد او چنان می گیرد
2 زین پیش گرفت یک جهان در دو زمان اکنون دو جهان به یک زمان می گیرد
1 ای آنکه به تو دیده ظاهر نرسد وآنجا که غمت رسید خاطر نرسد
2 هر چند غم هجر تو بی پایان است آخر نه همانا که به آخر نرسد
1 خاک قدمت به تاج خورشید ارزد یکروزه غمت به عمر جاوید ارزد
2 شکر ایزد را که از تو نومید شدم وین نومیدی هزار امید ارزد
1 دل خیمه میان سنبل و سوسن زد خاریم نهاد و تکیه بر گلشن زد
2 این رای سفر بین که برای من زد جان را ز میان برون نهاد و تن زد
1 شاها سوسن نمونه پروین شد زان خطه بزم از و سپهر آئین شد
2 در مدح تو چون دهان سیمین بگشاد در حال همه دهان او زرین شد