آیینه بیار است خط از سید حسن غزنوی رباعی 109
1. آیینه بیار است خط چون زنگش
دل گشت فراخ از دهان تنگش
...
1. آیینه بیار است خط چون زنگش
دل گشت فراخ از دهان تنگش
...
1. هر دم جنگ است با من مسکینش
هر لحظه فزون است چو مهرم کینش
...
1. ای زلف تر از سوسن و گل مفروش
وی سوسنت از آب و گلت از آتش
...
1. از خاک درت ساخته ام مفرش خویش
بر خیره به باد داده عمر خوش خویش
...
1. گه بر رخ آن مهرگیا بازم عشق
گه برسر آن زلف دو تا بازم عشق
...
1. خواهی که چو بلبل نهدت گفت محل
چون باز بدو ز چشم خونین اول
...
1. زین یک دو سه پیمانه میازار ای دل
گرمی بخرندت نشوی خوار ای دل
...
1. چشم از نظری هلاک تو جست ای دل
جان دست به خون تو فرو شست ای دل
...
1. از علم و عمل چشم و چراغی دارم
وز خاطر خود شکفته باغی دارم
...
1. ای طایفه را چو خویشتن دانستم
خون را می و ژاژ را سخن دانستم
...
1. ای چرخ فلک قد بخم از زلف توام
در دوخته تا جامه ماتم ز توام
...
1. تا از تف سینه قبله زردشتیم
در عشق تو محراب هزار انگشتیم
...