1 اکنون که تر و تازه بخندید نوبهار ما و سماع و باده رنگین و زلف یار
2 بی زلف یار و باده رنگین و بی سماع خود آدمی چگونه زید وقت نوبهار
3 ای نوبهار خاسته پا از چمن مکش وی زلف باز تافته دست از قدح مدار
4 مستی کن از خمار میندیش کین زمان هشیار گر بمانی آنگه کشی خمار
1 ای مبارک تر عشقت ز سعادت بسیار ای گرامی تر وصلت ز جوانی صد بار
2 عقل در عمر نیابد ز تو چابکتر دوست وهم در خواب نبیند ز تو زیباتر یار
3 دل که از دست تو نگریزد بر حقش دان جان که از وصل تو نشکیبد معذورش دار
4 همه هستیم ربودی که بقا بادت دیر منم و عشق تو زنهار نگارا زنهار
1 سزد گر جبرئیل آید بر این پیروزه گون منبر کند آفاق را خطبه بنام شاه دین پرور
2 بنازد قالب چتر و بیازد قامت رایت ببالد پایه تخت و بخندد پایه افسر
3 فلک را کله بر بندد ز طاوسان فردوسی به جای جامه رنگین همه بافند پر در پر
4 سزد ار آورند اکنون به قدر وسع خود هر یک در این سور بهشت آیین که باشد خدمتی در خور
1 من به راه مکه آن دیدم ز فخر روزگار کز پیمبر دید در راه مدینه یار غار
2 هم یکی از معجزات ظاهر پیغمبر است این کرامتهای گوناگون فخر روزگار
3 روز آدینه که از بغداد پی بیرون نهاد ابر گوهر کرد برفرق غلامانش نثار
4 شد زمین بادیه همچون بهشتی در بهشت وان هوای هاویه همچون بهار اندر بهار
1 اندرین عید مبارک پی فرخنده اثر بار داده است سلیمان نبی باز مگر
2 که ز پیلان و دلیران و شجاعان امروز مردم و دیو و پری گشت فراهم یکسر
3 چشم بد دور از این تعبیه ابر نهاد که ولی را همه آب است و عدو را آذر
4 تازه بزمی است عیان گشته ازو صورت رزم خوش بهشتی است درو گشته نهان سر سقر
1 خدای عز و جل داد بنده را در سر دو دیدگان گرامی بسان شمس و قمر
2 مطیع دارد شان سر چنانکه سر را تن عزیز دارد شان دل چنان که دل را بر
3 به شکل پیکان باشند و در نظر چون تیر صفای خنجر دارند و پیش جان چو تبر
4 دواند همچو دو پیکر یکی شوند به عزم دواند همچو دو فرقد یکی کنند نظر
1 ناگاه چو بشنید شهنشه خبر شیر فرمود که تازید سبک بر اثر شیر
2 چندانکه خبر گشت یقین شاه ز مرکب بر پیل شد و کرد چو شاهان خطر شیر
3 خود شاه در این بود که در لشکر منصور آوازه در افتاد که اینک خبر شیر
4 آهو بره بر پشته و گور از گله بر بست اقبال خداوند جهان رهگذر شیر
1 زهی رفیع محلت برون ز حد قیاس بنای دولت و دین را قوی نهاده اساس
2 گشاده مهر تو چون ابر چشمهای امید کشیده کین تو چون برق دشنهای هراس
3 مضاء رأی تو چون گوهر ظفر بنمود خرد بدید که از برق چون جهد الماس
4 بحق گزید ترا روزگار بر همه خلق غلط نکرد زهی روزگار مرد شناس
1 گهر نتیجه بحر است و بر خلاف قیاس نتیجه آمده بحری ز گوهر عباس
2 ابوالمحاسن عبدالصمد که بخت آمد بنای دولت و دین را قوی نهاد اساس
3 کشیده تیغ چو مهر است عزم او در حرب گشاده چشم چو چرخ است حزم او در پاس
4 زهی ضمیر چو بحرم فشانده بر سر تو هزار گوهر معنی بصد هزار اساس
1 چو ساخت در دل تنگم چنین مکان آتش نیافت جای مگر در همه جهان آتش
2 مرا دو چشم چو ابر است و شاید ار چون برق جهد از آب دو چشمم زمان زمان آتش
3 وصال تو ز برم رفت و ماند آتش هجر بلی بماند لابد ز کاروان آتش
4 مگر که چشم و دلم ماهی و سمندر شد که کرد این وطن آب و دگر مکان آتش