1 دی یکی رقعه به نزد من رسید از صدر شاه وانگهی نام همایون شهنشه بر سرش
2 خط اشرف را بدیدم کرده باقی نام من گفتم اینک گنج کافتادم به ناگه بر سرش
3 من که باشم یا چه خاکم کآسمان گر یافتیش برنهادی از تفاخر چون خور و مه بر سرش
4 در مناجات آمدم گفتم که بختا دیردار ظل او را بر سر ما ظل الله بر سرش
1 ای به حق شاهی که قدرت از علو مرتبت بر سر شاه فلک دیده ست پای تخت خویش
2 من ز خاک پارس چون برداشتم رخت امید گفتم آرم سوی خاک آستانت رخت خویش
3 پارسالت دور از اکنون خود نبد پردخت من کز وقایع هم نبودت یکزمان پردخت خویش
4 وین زمان گفتم کنی مافات را یک ده قضا وین ندیدم جز طبع ساده یک لخت خویش
1 ای به همت بر آفتابت دست وی به رفعت از آسمانت فراغ
2 پیش رای تو نور مهر بود چون بر مهرگاه چاشت چراغ
3 خاک پایت ز راه نکهت خلق بوی مشک ختن دهد به دماغ
4 خار پهلو کند ز صحبت گل گر ز خلق تو بو ستاند باغ
1 زمین با فلک گفت دوش از سر عجز و فی الله من کل حطب جنابک
2 چرا رونق و رسم و آئین نمانده ست ز ملکی که راند اردشیر بن بابک
3 فلک گفت بینی و دانی و پرسی دریغا اتابک دریغا اتابک
1 به سعد طالع و فرخنده روز فرخ فال زماه ی شده وز سال خی و نون با دال
2 مهی که بود بشیر قدوم او شعبان مهی که هست نقیص رسوم او شوال
3 به عون ایزد و یاری چرخ و نصرت بخت ز اوج چرخ جلالت ز خانه اقبال
4 چو آفتاب برای صلاح عالمیان گرفت راه سفر آفتاب جاه و جلال
1 ز چشم از دل خویش خونت خوردم ازان با غم جفت و از کام فردم
2 ازین چشم و دل آب و رنگی ندیدم به جز اشک خونین و رخسار زردم
3 چو با مردم چشم خود برنتابم روا نیست با دیو مردم نبردم
4 ز خون مردم چشم من در شنا باد که با مردم آشنا روی کردم
1 بی سایه تو مباد فرقم بی خاک درت مباد خوابم
2 بی یار شدم زبنده مگسل بیهوده مبر ز چهره آبم
3 سلمان توام چو من نیابی سلطان منی چو تو نیابم
4 قمری صفتم ز طوق مهرت قمعم کن ار از تو سربتابم
1 سپهر قدرا دریادلا خداوندا توئی که غاشیه مهر تست بر دوشم
2 ز جام طبع به هر مجلسی که بنشینم نخست باده حمد و ثنای تو نوشم
3 همه مدیح تو می گسترم چو در سخنم همه ثنای تو می پرورم چو خاموشم
4 به سمع مجلس عالی مگر رسیده بود که چرخ بر چه صفت کرد بی تن و توشم
1 به حکم قاطع مخدوم سرور اسلام بهاء ملت و دین خواجه سپهر غلام
2 کمینه چاکر محکوم بنده فرمانش به دست خویش که فرمانده است بر اقلام
3 به چند ساعت روز و کم از دو دانگ شبی کتاب قصه سلجوقنامه کرد تمام
4 به سال ششصد و شصت و نه از حساب عرب شب دوشنبه فرخنده سلخ ماه صیام
1 به حکم صدر معظم معین دولت و دین ز گفته های خود او را نشان فرستادم
2 از آسمان سخن آمد نخست و من امروز به یک اشارت بر آسمان فرستادم
3 ز عز و جاهش گفتم که جان فرستم پیش چو جان حزین بد فرزند جان فرستادم
4 مرا تبیست کرم را که شمه آن باشد که منعمی کند انفاق صد هزار درم