1 پادشاها عون حق یار شب و روز تو باد چرخ پیروزه غلام بخت پیروز تو باد
2 قتباس نور ماه رایت دولت مدام از مضای روی و رای عالم افروز تو باد
3 پیر گردون تابع بخت جوان شاد تست ملک عالم صید اقبال نوآموز تو باد
4 آب روی روز پیکار و فروغ معرکه از سر تیغ کمین ساز جهانسوز تو باد
1 چنان لشکرکشی سلطان ندارد چنان حوراوشی رضوان ندارد
2 بدان چستی و چالاکی سواری به چین و کاشغر خاقان ندارد
3 فلک دارد مهی چون روی او لیک ز لعل و در لب و دندان ندارد
4 چمن دارد چنان سروی ولیکن رخ خوب و لب خندان ندارد
1 صدر صدور مشرق و مغرب عماد دین ای آنکه در کرم چو تو کم سابق اوفتد
2 ابر از سخای دست تو بارد سرشک در چون گریه های زار که بر عاشق اوفتد
3 نه در جهان دلی چو دلت غیب دان بود نه در سخا کفی چو کفت رازق اوفتد
4 خورشید و صبح در خوی خجلت فرو شوند گر پرتوی ز رای تو بر مشرق اوفتد
1 ایزد مرا چو خلعت هستی شعار کرد جان و جمال و جاه و جوانی و خیر داد
2 گفتم که شکر آن به عبادت کنم ادا خود شر نسل بوالبشرم بازیئی نهاد
3 کآمال این جهان ز نهیبم بشد ز دست واعراض آن جهان ز فریبم بشد زیاد
4 وز بهر حفظ مال و سر از بیم دشمنان از روزگار خویش نگشتم به عمر شاد
1 مدت عمر تو در اقبال نامعدود باد دولت از خاک درت جوینده مقصود باد
2 حاسد بد گوهرت خود رد هر دو عالم است نیست حاجت گفت او را از درت مردود باد
3 ملکت از فر خدائی دولتت منصور شد مشتری از طالع میمون تو مسعود باد
4 روز کوشش گاه بخشش وقت کین هنگام بزم حافظ و یار و معین و ناصرت معبود باد
1 پند نادان چه دهی زانکه دگرگون نشود از بد نفس اگر خود همه دوران باشد
2 گر بگردانیش از حال دو صد بار به حال همچنان باز بدان سیرت و آنسان باشد
3 خود ببین صورت نادان چو نگاری به قلم چون کنی قلب همان صورت نادان باشد
4 ایام همین دماغ من و تو ننشاند تعجیل من و فراغ تو بنشاند
1 ای چو خورشید در جهان مشهور به جلال و جمال و زینت و فر
2 زتو یابند روز و شب هستی و زتو دارند بحر و کان گوهر
3 باد را از تو مرکب رهوار خاک را از تو خلعت ششتر
4 آب از تاب تو اثر یابد در طبایع فزاید آتش تر
1 قدوم ماه ربیع و خروج ماه صفر خجسته باد بدین مقصد و پناه بشر
2 خدایگان جهانبان بهای دولت و دین که از مدیح وی افزوده گشت جاه هنر
3 خجسته صاحب دیوان مشرق و مغرب که هست رایت رایات او سپاه ظفر
4 به قد قدش کوته بود قبای سپهر به فرق جاهش کوچک بود کلاه قمر
1 بنده بر درگهت بماند مقیم پای بند علاقه سه پسر
2 دو ترا بنده زاده اند و یکی زاده مرتضی و پیغمبر
3 این دو از بهر یک خدا بپذیر وان یک از بهر دو بهین بشر
1 به فال فرخ و پیروز بخت و طالع سعد چو مه برآمد شه زاده بر سریر سرور
2 چراغ دوده سلغر که نور طلعت او کند فروغ رخ آفتاب را مستور
3 جم دوم عضدالدین پناه ملک عجم که هست درگه عالیش قبله جمهور
4 خجسته سعد ابی بکر کش کمینه غلام فزونتر است به حشمت ز قیصر و فغفور