1 ای خسروی که فتنه نشان آب تیغ تو روی زمانه را ز غبار فتن بشست
2 بر طرف باغ کام لب جوی آرزو شادابتر ز بخت تو یک سرو بن نرست
3 خاصیتی که طبع مرا هست در وفا دلجویئی نمود که معهود عهد تست
4 در دفع فتنه ایکه قضا زان کرانه کرد حزم تو پیش رفت و میان را ببست چست
1 شاها به ذات پاک خدائی که حکمتش بر درگه تو رایت شاهی فراشته ست
2 وز بهر حفظ بیضه اسلام و ضبط ملک ذات ترا به داد و دهش بر گماشته ست
3 نقاش صنع او بر سر کلک کن فکان نه طاق را به کوکب زرین نگاشته ست
4 کاین تهمت شنیع که بر بنده بسته اند آگه نبوده است و گناهی نداشته ست
1 ابریست مطیر دست طاهر کز پاشش گوهرش کمی نیست
2 آن خواجه آسمان مثابت کش شبه و نظیر در زمی نیست
3 در طوس مقام او دریغ است کآنجا اثر ز مردمی نیست
4 گو بار سفر کند از آن بوم کاندر وی بومی خرمی نیست
1 مرا قومی حریف هفته بودند که در سر هر یکی را کبر میریست
2 درافتادند ناگه با من امروز تعهدشان ز باب ناگزیریست
3 ز وجه مستی این هفت هشت تن دو من می در بن یک ظرف قیریست
4 در این حالت دراز و پهن گفتن مثال آن عجوز و آن حصریست
1 هنگام نام دعوی مردی کند مطرز در روز نام و ننگ و فتوت کم از زن است
2 هرجا که فتنه ئیست در اوش منزل است هر جا که سفله ئیست بر اوش مسکن است
3 گر بغض نقطه ئیست دل اوش دایره ست ور خبث جوهریست تن اوش معدن است
4 سگ نفس و سگ نژاد و سگ افعال و سگ دل است بدفعل و بدنهاد و بداخلاق و بدظن است
1 سه روز رفت کز آسیب مرگ آن دلبر مرا جگر زره دیدگان بپالوده ست
2 از آن زمان که رخش زیر خاک بنهفته ست دلم ز رنج تفکر دمی نیاسوده ست
3 که آن دو لاله رویش چگونه پژمرده ست که آن دو نرگس مستش چگونه بغنوده ست
4 چو تربتش به گل اندوده شد فلک می گفت که آفتاب به گل هیچکس نیندوده ست
1 در عهد سخات کس نگوید کآوازه حاتمی و معنی ست
2 کس نیست در این زمانه امروز کورا به عنایتت طمع نیست
3 درذمت همت تو فرض است دلداری هر که زاهل معنی ست
4 از تو ما را شکایتی ست لطیف وان نه از تست از زمانه ماست
1 ای بحر براعت که ضمیر تو جهان را دائم به عطا لولو منثور فرستد
2 کلکت در ناسفته به اقطار رساند طبعت زر ناسخته به جمهور فرستد
3 نظمی که فرستادیم از روی تفضل زانهاست که خورشید به گنجور فرستد
4 آری چه شود کم اگر آن گلبن دولت بوئی به دل خسته رنجور فرستد
1 افتخار جهان ظهیر الدین ای جهان را به جان تو سوگند
2 ای که در مهد عهد نادیده ست دیده آسمان چو تو فرزند
3 دور آئینه گون سپهر ترا نانموده چو آینه مانند
4 دفع عین الکمال قدر ترا چرخ و سیاره مجمرند و سپند
1 ای خسروی که نام ترا سروران دهر از فخر حرز بازو و نقش نگین کنند
2 وز آب دیده خاک درت را شکستگان چون مومیائی از پی درمان عجین کنند
3 وندر سراست خنگ فلک را هوای آن بهر رکوب قدر تو روزیش زین کنند
4 هر شب به حفظ سکنه عالیجناب تو پیکان آسمان همه قصد زمین کنند