1 چشم من چارست تا جانانهای پیدا شود مردم چشم مرا همخانهای پیدا شود
1 مباش در پی مردم چو چشم عیباندیش چو کرم پیله فرو بر سری به خانه خویش
2 ز ننگ دیدن تو دست میزند بر سر ترا خیال، که تسلیم میکند درویش
1 اجزای من چو لاله گر از هم جدا شود هر جزو آن به داغ دگر مبتلا شود
2 گویا ز عندلیب گرفتهست خاطرش کو باد صبحدم که دل غنچه وا شود
3 بیگانهوار بگذرم از مردمان چشم با دیدهام خیال تو چون آشنا شود
1 بهتر آن است که بی نشو و نما خاک شویم گرچه از خاک پی نشو و نما خاستهایم
2 گر بمیریم ز حسرت در خواهش نزنیم که چو نخل ادب از خاک حیا خاستهایم
1 غم رفت از دل من و از سینه داغ هم مهتاب نیست کلبه ما را چراغ هم
2 صد داغ سوختیم و ز دل تیرگی نرفت روشن نکرد کلبه ما را چراغ هم
3 قدسی خبر ز قافله طاقتم مپرس این کاروان گذشته ز ما بی سراغ هم
1 بی غم چه گویمت که دلم چون در آتش است لیلی به ناز رفته و مجنون در آتش است
2 پرویز گو بسوز که فرهاد را هنوز نعل محبت از پی گلگون در آتش است
1 به بزم، چهره ز می برفروختن دارد که شمع، راه به مجلس ز سوختن دارد
1 تا ز گشت گلشن آن آشوب دلها یاد کرد بلبل از گل گشت و قمری سرو را آزاد کرد
2 تیغ بر دشمن کشید و دوستداران را ز رشک بر بدن، هر موی کار خنجر فولاد کرد
3 عاشق دیوانه را سودای معموری بلاست هرکه ویران کرد ما را، کعبه را آباد کرد
1 غم عشق تو در هر جا که محکم میکند پا را بود اول حکایت این که جان خالی کند جا را
2 به جای لاله و گل دیده پرخون برون جوشد بت من بر زمین هرجا گذارد آن کف پا را
3 یکی از رتبه اعجاز عشق این است خوبان را که طفلی میتواند کرد کار صد مسیحا را
1 نه اشک است این که هر ساعت ز چشم من فرو ریزد به جای آب، اخگر چشمم از دامن فرو ریزد