1 افروختی ز باده و رنگ بتان شکست یک گل شکفت و رونق صد گلستان شکست
2 دادی چو دل ز دست، رهایی طمع مدار عشق آن طلسم نیست که آن را توان شکست
1 تا به کی بر لب به جای باده خون آرد کسی گر به گلچیدن رود، داغ جنون آرد کسی
2 فطرت پستم نمیسازد به اقبال بلند من خریدارم اگر بخت زبون آرد کسی
3 طالع فیروز در کارست، نه تدبیر و زور بهر وصلت چند قوت بر فسون آرد کسی؟
1 همدرد زلیخا شده یعقوب وگرنه کی این همه مهر است به فرزند، پدر را
2 چشم از مژه گو در کمرش پنجه مینداز هرگز نکند شانه کسی موی کمر را
1 در دلم مهر تو بهر دگری جا گذاشت در سرم آتش سودای تو سودا نگذاشت
2 با فسون سخنت دعوی اعجاز مسیح بود حرفی لبت آن هم به مسیحا نگذاشت
3 آب یا رب ز که گیرد پس ازین ابر بهار رشک چشم تر من، آب به دریا نگذاشت
1 به گرد خویش، هجوم غزال میبینم چو یاد چشم توام در خیال میآید
1 مانع گریه نشد چشم مرا دیدن تو تاب خورشید کجا خشک کند دریا را
2 پرده بر داغ کشم چون روم از شهر برون بر دل لاله چرا تنگ کنم صحرا را
3 کی به سودای دلم سلسله مویی برخاست که سر زلف تو بر هم نزد آن سودا را
1 جایی که تویی نیست کسی را گذر آنجا از من که تواند که رساند خبر آنجا؟
1 ز دل پیش از فراقت آه دردآلود برخیزد به هرجا برفروزد آتش آنجا دود برخیزد
2 طبیبم بر سر بالین نمیآید وگر آید چو گل کآید پس از سالی نشیند زود برخیزد
3 ز بس آفاق را پر کردم از آوازه شیون ترنم ره نیابد کز لب داوود برخیزد
1 از جوش دلم دیده پر از پاره خون است در چشم ترم هر مژه فواره خون است
2 من گریهکنان بر سر آن کوی و ز هر سو خلقی به سرم جمع به نظاره خون است
1 تا اشک تو بر عارض پرنور فرو ریخت از رشک گلت آب رخ حور فرو ریخت