1 ما را به یک کرشمه ز اهل نیاز کرد پس پرده برگرفت و بما نیز ناز کرد
2 تا شاه ما ز کشور ما رخت بست و رفت خِیل بلا به کشور دل ترکتاز کرد
3 آوخ که نقد عمر عزیز از سر نیاز در مقدمش نثار نمودیم و ناز کرد
4 کوتاه کرد رشتۀ عمر غبار را تا زال چرخ رشته دوران دراز کرد
1 به کوی میکده دی هاتفی بشارت برد که فضل حق گنه مِی کشان به غارت برد
2 دلم ز پیر خرابات شکرها دارد که رنجها پی تعمیر این عمارت برد
3 ز رنگ توبه شد آلوده خرقۀ صوفی بکوی باده فروشش پی قصارت برد
4 مگر ز بوی قدح تر نکرده شیخ دماغ که نام درد کشان را بدین حقارت برد
1 گر به دنبال تو یک ناله ام از دل خیزد ناله جای جرس از ناقه و محمل خیزد
2 خیز ای دل که در این قافله امشب من و تو نگذاریم که افغال ز جلاجل خیزد
3 نفروشم به دو صد زمزمۀ چنگ و رباب ناله ای راکه شب هجر تو از دل خیزد
4 عشق را شیفته ای باید جان بر کف دست این نه کاریست که از مردم عاقل خیزد
1 امروز اگر به سنگی مینای جان توان زد فردا ز خُمّ هستی رطل گران توان زد
2 ساقی به کف ندارم چیزی بهای مِی را جز خرمنی ز دانش کآتش در آن توان زد
3 دنیا و آخرت را با عشق قیمتی نیست مِی ده که چار تکبیر بر این و آن توان زد
4 فردا اگر ز کوثر جامی نمی دهندم امروز ساغری با حوراوشان توان زد
1 همه روزه بر سر کشور دلم از بتان حشمی رسد چه رسد به ملک خراب اگر حشمی ز محتشمی رسد
2 شود جراحت سینه بِه ز عنایت تو اگر به من دو سه قطره مشک تَر ای صنم ز ترشّح قلمی رسد
3 ز شراب شوق تو سرخوشم صنما به خاک بریز می چه تفاوتی کند از نَمی که ز شبنمی به یَمی رسد
4 به وفا و مهر تو مایلم به جفا و جور تو خوشدلم که خوشیست بر من و مثل من ستمی که از صَنمی رسد
1 بر مشامم بوی جانان میرسد بر لبم جان پایکوبان میرسد
2 نامده بیرون بشیر از شهر مصر بوی پیراهن به کنعان میرسد
3 بر مشامم همره پیک صبا بوی آن زلف پریشان میرسد
4 شست برنگرفته از یک چوبه تیر بر دلم صد زخمه پیکان میرسد
1 دلی که در خم زلف بتی اسیر نباشد عجب مدار که بر ملک تن امیر نباشد
2 چنان گسسته ام از ما سوا علاقۀ الفت که غیر زلف توام هیچ دستگیر نباشد
3 مرا مگوی چرا پند عاقلان نپذیری که غیر عشق توام هیچ دلپذیر نباشد
4 کُشی و زنده کنی ورنه چون تو هیچ ستمگر به قتل بی گنهان اینقدر دلیر نباشد
1 تو را بر سر از فقر افسر نباشد گرت خاک میخانه بر سر نباشد
2 ز ظلمات عشق آب حیوان نیابی گرت خضر فرخنده رهبر نباشد
3 به بحری فرو برده ام سر کز آنجا توان سر بر آورد اگر سر نباشد
4 سمندر عجب گر در آخر بسوزد مگر در دلش مهر آذر نباشد
1 گر گنج غمت در دل دیوانه نمیشد ویرانه مقام من دیوانه نمیشد
2 شه کاش خراج از ده ویرانه نمیخاست یا ملک دلم کاش که ویرانه نمیشد
3 دانی ز چه عاشق به ره فقر و فنا رفت سودای جهان با غم جانانه نمیشد
4 دل کاش به بیگانه وفاهای تو میدید تا یکسره از غیر تو بیگانه نمیشد
1 میی کز وی بنای شادمانی ها به جا باشد که گوید توبه از وی خاصه فصل گل روا باشد
2 دلم را غرق در دریای خون کردی نمی گویی که شاید کشتی ما را خدایی ناخدا باشد
3 اگر غم سالها چار اسبه بر ملک دلم تازد نپندارم که جولانگاه او را منتها باشد
4 گر از زلفش خلاصی هست رخسارش توان دیدن که شامی چون به پایان رفت صبحی در قفا باشد