1 گریزی نیست از کوی تو ای دوست چسان برگردم از کوی تو ای دوست
2 مرا در حلقۀ زلف تو افکند فریب چشم جادوی تو ای دوست
3 فشاندی زلف مشکین را و پُر شد مشام جانم از بوی تو ای دوست
4 بکن چندان که خواهی جور بر من نمیرنجم من از خوی تو ای دوست
1 بغیر از باده داروی طرب چیست بیا ساقی تعلّل را سبب چیست
2 به می ده هرچه داری تا بدانی به گیتی حاصل رنج و تعب چیست
3 گره بگشا ز ابرو چون زدی تیر به صید بسمل این قهر و غضب چیست؟
4 که خواند از نقش موجودات حرفی که میداند که چندین بوالعجب چیست؟
1 از آتش دل آهم تا روی پوش برداشت سیلاب اشک چشمم چون دیگ جوش برداشت
2 عیبش نمی توان کرد چون دردمند عشقی از صبر عاجز آمد از دل خروش برداشت
3 باری که پشت گردون از هیبتش دوتا شد آن را به دوش مستی بی تاب و توش برداشت
4 افغان ز چشم ساقی کان ترک بی مروت هم رخت عقل دزدید هم نقد هوش برداشت
1 مطرب دلم ز پرده به در میرود بگو ساقی بیا که آتش عشقم به جان گرفت
2 دیدی دلا که شعلۀ جوالاهه فراق مانند نقطه عاقبتم در میان گرفت
3 از بس که سوخت کوکب بختم در آسمان ظلمت فضای خانه کرّوبیان گرفت
4 خوبان به مهر دلشدگان را کنند اسیر کِی مُلک دل به قوّت بازو توان گرفت
1 هرکه خو با دلبر ترسا گرفت در خرابات مغان مأوا گرفت
2 هرکه چون مجنون به لیلی داد دل پوست پوشید و ره صحرا گرفت
3 ناوک مژگان آن ابرو کمان چون روان در عضو عضوم جا گرفت
4 ذزِه را خورشید رخشان در کنار گر گرفت از همّت والا گرفت
1 بر زلف تو تا باد صبا را گذر افتاد بس نافۀ چین بر سر هر رهگذر افتاد
2 بس یوسف دل دید در آن چاه زنخدان دیوانه دلم بر سَر آنان به سر افتاد
3 ما را ز سر زلف تو این شیوه خوش آمد کاشفته چو ما بر سر و پای تو در افتاد
4 یک حلقه از آن زلف گره گیر گشودند صد عُقده به کار من بی پا و سر افتاد
1 صبا از زلف مُشکین عُقده وا کرد مرا سرگشته چون باد صبا کرد
2 بنازم طعنۀ بیگانگان را که آخر با تو ما را آشنا کرد
3 کنون آن شاخ مرجان را توان یافت که در خون مردم چشمم شنا کرد
4 قیامت قامت من تا به پا خاست قیامتها از آن قامت به پا کرد
1 نسیم صبحگاهی چون شمیم زلف یارآرد دل مجروح مارا مرهم ازمُشک تَتار آرد
2 نشیند بر کنار جوی دایم مردم چشمم به امیدی که روزی سرو قدی در کنار آرد
3 دلا از خود مشو نومید اگر اشک روان داری که چون آبی به خاکی ریختی تخمی به بار آرد
4 چمن آرای قدرت پرورد صد خار در گلشن که روزی گلبنی را غنچه ای از شاخ خار آرد
1 تا جام باده بر لب ساقی گذر نکرد مِی خواره را ز راز نهان با خبر نکرد
2 پرهیز چون کنیم که پیکان غمزه ات وقتی ز جان گذشت که دل را خبر نکرد
3 با آتشی که شمع به کانون سینه داشت روشن نکرد محفل اگر ترک سَر نکرد
4 هرگز به دار ملک حقیقت نبرد راه هر کو به شاهراه طریقت سفر نکرد
1 دل دیوانه زان پیوسته خو با کودکان دارد که کودک جیب و دامن پر ز سنگ امتحان دارد
2 دلم با حلقۀ زلفت گرفته آنچنان الفت که چون مرغ شکسته بیضه رَم از آشیان دارد
3 مرا ای ناخدا بگذار در غرقاب حیرانی ندارد عقل من باور که این دریا کران دارد
4 غرور حسن کِی فرصت دهد تا ماه من داند که در کوی ملامت عاشقی بی خانمان دارد