1 دل مسکین مرا کژدم دوری بگزید تا برفت آن صنم دلبر و دوری بگزید
2 طرب از من بگریزاند و خود از من بگریخت طرب از من برمایند و خود از من برمید
3 گر نیابمش بسا درد که من خواهم یافت ور نه بینمش بسا درد که من خواهم دید
1 بتی بروی چو لاله شکفته بر دیبا تنم اسیر بلا کرد و دل اسیر هوا
2 دلم بصحبت او همچو پشت او شده راست تنم ز فرقت او همچو زلف اوست دو تا
3 بدست دارد تیر و بغمزه دارد تیر ز دست کرده رها و ز غمره کرده رها
4 ز غمزه زد بنشانه ز دست زد بدلم نه آن ز دست خطا شد نه این ز غمزه خطا
1 ایا شده ز تو مدحت گران و زر ارزان هنر نمائی و سرمایه هنرورزان
2 دل موافق میر از لقای تو خرم تن مخالف شاه از نهیب تو لرزان
3 معادیان تو بی فره اند و بی فرهنگ موافقان تو با فره اندر با فرزان
4 بفضل خویش مرا پار رسمکی دادی کنون بباید دادن بسی فزون تر ازان
1 آن کس که بیک چشم زدن برد دل من زد آتش افروخته در آب و گل من
2 هرگز نکند سوی من خسته نگاهی از آنکه نخواهد که شود شاد دل من
1 به تبریز خانه برین بر زمین؟ بکردم بدینار و در ثمین
2 پر از بوستانش یمین و یسار پر از گلستانش یسار و یمین
3 ز بس بوی فرخار وارش هوا ز بس نقش کابل مثالش زمین
4 فراوان در او خورده میر اجل می سرخ بر نرگس و یاسمین
1 خدایگانا با تو زمانه ساخته باد دلت فروخته باد و تنت فراخته باد
2 هرانکسی که نخواهد فروخته دل تو روانش آخته با دو دلش گداخته باد
3 مخالفان ترا چرخ کرده باد نوان موافقان ترا مشتری نواخته باد
4 دل ولیت بسان چراغ روشن باد تن عدوت بسان کناغ تاخته باد
1 ای آنکه چون تو زیر فلک شهریار نیست آمد بهار خرم و کس شاد خوار نیست
2 اندر بهی شدنت بیابد بها بهار تا تو بهی نیابی کس را بهار نیست
3 تا تو بهار یافتی از درد خستگی اندر همه جهان تن کس بی نهار نیست
4 جاوید جانت را بتن اندر قرار باد کز تو بگیتی اندر کس را قرار نیست
1 سرنگون مانده است جانم زان دو زلف سرنگون لاله گون گشته است چشمم زان دو لعل لاله گون
2 تا بناگوشش ندیدم مه ندیدم بارور تا زنخدانش ندیدم چه ندیدم سرنگون
3 از دهانش خیره ماندم من که چون گوید سخن از میانش خیره ماندم من که چون ناید برون
4 روزگرا از چشم بد دارد نگه او را که هست گرد رخسارش بخط جادوئی عمد افسون
1 هرگه که من از طلعت تو دور بمانم چون ماه ز روی خور بی نور بمانم
2 سور همه گیتی بمی سوری باشد ترسم که من ای سید بی سور بمانم
1 آن را که همی جست و دلم بخت بمن داد اکنون بستاند دلم از ناز و طرب داد
2 از بخت بد آزادم و از یار بشادی شاد است بمن همچو من آن ماه پریزاد
3 گر شادم از آن یار وفادار عجب نیست گز یار وفادار همه خلق بود شاد
4 گر لاله و شمشاد نروید بجهان نیز بس باد مرا زلف و رخش لاله و شمشاد