1 صدشکر گویم هر زمان هم چنگ را هم جام را کاین هر دو بردند از میان هم ننگ را هم نام را
2 دلتنگم از فرزانگی دارم سر دیوانگی کز خود دهم بیگانگی هم خاص را هم عام را
3 خواهم جنونی صف شکن آشوب جان مرد و زن آرد به شورش تن به تن هم پخته را هم خام را
4 چون مرغ پرد از قفس دیگر نیندیشد ز کس بیند مدام از پیش و پس هم دانه را هم دام را
1 آن نه رویست که یک باغ گل و نسرینست وان نه خالست که یک چرخ مه و پروینست
2 شادیی راکه غمی هست ز پی شادی نیست شادمان حالی ازینم که دلم غمگینست
3 مگس آنجا که لب تست گریزد ز شکر تلخش آید شکر از بس که لبت شیرینست
4 عاشقان خستهٔ مژگان دو چشم سیهند زخم آن قوم نه از تیغ و نه از زوبینست
1 ای زلف تو چون خاطر عشاق مشوش وی صفحهٔ رویت ز خط و خال منقش
2 موی تو به روی تو عبیریست به مجمر خال تو به چهر تو سپندیست برآتش
3 روی تو حدیقهٔ گل اما گل بیخار لعل تو قنینهٔ مل امّا مل بیغش
4 یکسوی کشد عقلم و یکسوی دگر عشق با این دو من مسکین دایم به کشاکش
1 مست و بیخود سروناز من به صحرا میرود با چنین مستی نگه کن تا چه زیبا میرود
2 گاه میافتد ز مستی گاه میخیزد ز جا تا دگر زین رفتنش یارب چه بر ما میرود
3 گه تکبر میفروشدگه تواضع می کند گاه شرمآلوده گاهی بیمحابا میرود
4 او به صحرا میرود وز رشک خاک راه او در دو چشم ما ز اشک شور دریا میرود
1 دلدار بود دین و دل و طاقت و قرار چون او برفت رفت به یکبار هر چهار
2 گویند صبرکن که بیاید نگار تو آن روز صبر رفت که رفت از برم نگار
3 جایی که یار نیست دلم را قرار نیست من آزمودهام دل خود را هزار بار
4 عاقل به اختیار نخواهد هلاک خویش پیش از هلاک من زکفم رفت اختیار
1 دوست دارم که مرا در بر خود بنشانی شیشه را آن طرف دیگر خود بنشانی
2 هرکه نزدیکتر از من بتو زو رشک برم شیشه را باید آنسوتر خود بنشانی
3 زینطرف جام دهی زانطرفم بوس و لبم در میان لب جانپرور خود بنشانی
4 چهره گلگون کنی از جام و ز رشک آتش را زار و افسرده به خاکستر خود بنشانی
1 شب دوشین که مرا لب به لب نوشین بود شب که از عمر شمردیم شب دوشین بود
2 گاه لب بر لب جانانه و گه بر لب جام تا دم صبح مرا کار به شب دوش این بود
3 نوعروسیست جهیزش همه شادی و نشاط دختر زر نتوان گفت گران کابین بود
4 شوق آن ماه روان از مژهام پروین داشت کار چشمم همه شب با مه و با پروین بود
1 پیر مغان جام میم داد دوش از دو جهان بانگ برآمد که نوش
2 میروی و از عقبت میرود جان و تن و دین و دل و عقل و هوش
3 رفتی و برخاست فغانم ز دل آمدی از راه و نشستم خموش
4 بر من و یاران شب یلدا گذشت بس که ز زلف تو سخن رفت دوش
1 دل تو خاره و جسمت حریر را ماند رخت ستاره و زلفت عبیر را ماند
2 رخم چو زلف تو پرچین شدست و شادم ازین که موی یار جوان روی پیر را ماند
3 چنین که روی تو در شام زلف جلوه کند مسلمست که ماه منیر را ماند
4 بدین صفت که سر افکنده زلف پیش رخت ستاده پیش توانگر فقیر را ماند
1 بکش ار کشی به تیغم، بزن ار زنی به تیرم بکن آنچه میتوانی که من از تو ناگزیرم
2 همه شرط عاشق آنست که کام دوست جوید بکن ار کنی قبولم، ببر ار بری اسیرم
3 سر من فرو نیاید به کمند پهلوانان تو کنی به تار مویی همه روزه دستگیرم
4 نظر ار ز دوست پوشم که برون رود ز چشمم به چه اقتدار گویم که برون شو از ضمیرم