1 قوت من باده قوتم یارست وآدمی را همین دو درکارست
2 عیش آدم بود به قوت و قوت قوت و قوت نیست مردارست
3 هر ولایت که خوبرویی هست هرکه جز اوست نقش دیوارست
4 ای که گفتی مبین به صورت خوب صورت خوب بهر دیدارست
1 دل هرجایی من آفت جانست و تنست آتش عمر خود و برق تن و جان منست
2 از سر زلف بتانش نتوان کردن فرق در تن تیرهاش از بس که شکنج و شکنست
3 حاصل وقتم از آن نیست به جز رنج و بلا نه دلست این به حقیقت که بلا و فتنست
4 دیده آزادی خود را به گرفتاری خویش زین سبب عشق نکویانش شعارست و فنست
1 چه غم ز بیکلهی کآسمان کلاه منست زمین بساط و در و دشت بارگاه منست
2 گدای عشقم و سلطان وقت خویشتنم نیاز و مسکنت و عجز و غم سپاه منست
3 به راه عشق نتابم سر از ارادت دوست که عشق مملکت و دوست پادشاه منست
4 زنند طعنه که اندر جهان پناهت نیست به جان دوست همان نیستی پناه منست
1 اگر از خوردن می لعل لبت رنگینست بیسبب چیست که می تلخ و لبت شیرینست
2 حور در سایهٔ طوبی اگرش جاست چرا طوبی قد تو در سایهٔ حورالعینست
3 چهرهٔ من نه سپهرست چرا همچو سپهر هرشب از اشک روان جلوهگه پروینست
4 دیده تا دید ترا گفت زهی سرو بلند راستی کور به آن دیده که کوتهبینست
1 آن نه رویست که یک باغ گل و نسرینست وان نه خالست که یک چرخ مه و پروینست
2 شادیی راکه غمی هست ز پی شادی نیست شادمان حالی ازینم که دلم غمگینست
3 مگس آنجا که لب تست گریزد ز شکر تلخش آید شکر از بس که لبت شیرینست
4 عاشقان خستهٔ مژگان دو چشم سیهند زخم آن قوم نه از تیغ و نه از زوبینست
1 زندهٔ جاوید کیست کشتهٔ شمشیر دوست دل که مرا در برست به که به زنجیر دوست
2 دیده عزیزم ولی یار چو گیرد کمان دیده سپر بایدم کرد بر تیر دوست
3 پای به میدان عشق گر بنهی بنگری مردم آزاده را رشک به نخجیر دوست
4 در همه عالم دلی رسته نبینی ز بند صید گر اینسان کند زلف گرهگیر دوست
1 به چشم من همه آفاق پر کاهی نیست سرم خوشست بحمدالله ار کلاهی نیست
2 فضای ملک خداوند جایگاه منست مرا از آن چه که در شهر جایگاهی نیست
3 به غیر رزق مقدر که میخورم شب و روز مرا ز ملک جهان بهره جز نگاهی نیست
4 هرآنچه میرسد از غیب مینهم به حضور خدای غیب بود حاضر ار گواهی نیست
1 یارکی مراست رند و بذله گو شوخ و دلربا خوب و خوش سرشت
2 طرهاش عبیر پیکرش حریر عارضش بهار طلعتش بهشت
3 نقشبند روح گویی از نخست صورت لبش تا کشد درست
4 لعل پاره را ز آب خضر شست پس نمود حل با شکر سرشت
1 دوش رندی خلوتی خوش خالی از اغیار داشت حورش از فردوس و غلمانش ز جنت عار داشت
2 شاهدش خوشتر ز غلمان زانکه غلمان دربهشت ذکر استغفار و آن الحان موسیقار داشت
3 حورالقدوس والقدوس و آن زیبا سرشت الصبوح والصبوح اوراد در اسحار داشت
4 اندر افتادند حالی آندو سیمین تن بهم کاین شغب بسیار و آن دیگر شبق بسیار داشت
1 سخن از بوسهٔ آن لعل لب نوش افتاد به میان بار دگر خون سیاوش افتاد
2 گشت یکسان شب و روزم که ترا از رخ و زلف صبح با شام سیه باز همآغوش افتاد
3 آنچنان در رخ نیکوی تو حیران ماندم که مرا کعبه و بتخانه فراموش افتاد
4 مر مرا هیچ به شیرینی دشنام تو نیست نوش جانست هر آن نیش که با نوش افتاد