1 یارکی مراست رند و بذله گو شوخ و دلربا خوب و خوش سرشت
2 طرهاش عبیر پیکرش حریر عارضش بهار طلعتش بهشت
3 نقشبند روح گویی از نخست صورت لبش تا کشد درست
4 لعل پاره را ز آب خضر شست پس نمود حل با شکر سرشت
1 قوت من باده قوتم یارست وآدمی را همین دو درکارست
2 عیش آدم بود به قوت و قوت قوت و قوت نیست مردارست
3 هر ولایت که خوبرویی هست هرکه جز اوست نقش دیوارست
4 ای که گفتی مبین به صورت خوب صورت خوب بهر دیدارست
1 واجب نبود دل به بتی بیهده بستن کاو را نبود شیوه به جز عهد شکستن
2 هر دوست که با دوست ندارد سر پیمان میباید از او رشتهٔ پیوند گسستن
3 چون یار ندارد خبر از یار چه حاصل نالیدن و خون خوردن و بر خاک نشستن
4 یاری که وفا بیند و با غیر شود یار شرطست برو از سر عبرت نگرستن
1 طالع مسعود چیست طلعت محمود شکر که تنها مراست طالع مسعود
2 چند دهی زاهدا به خلد فریبم طلعت محمود به ز جنت موعود
3 ما به تو مستظهریم از همه عالم نزد تو مقبول به که از همه مردود
4 روی تو مسجود هست و زلف تو ساجد ای سر و جانم فدای ساجد و مسجود
1 این چه حالست که از سرکله انداختهای مست و بیخود شده از خانه برون تاختهای
2 تبغ صیقل زده در مشت و سپر از پس پشت نرد کین باخته و ساز جدل ساختهای
3 ساق بالا زده و ساعد کین برچیده رخ برافروخته و تیغ برافراختهای
4 گاه با دوست درآویخته گه با دشمن چون حریفان دغا نرد دغل باختهای
1 بتا ز دست ببردی دلم به طراری ولی دریغ که ننمودیش پرستاری
2 به دلربایی و شوخی و صیدکردن خلق مسلمیّ و نداری همی وفاداری
3 به گاه عرض ادب همچنان ادیب ترا به یاد داده همین چابکی و طراری
4 چنین صنم که تویی گر همی نپوشی روی نهان شود ز خجلت بتان فر خاری
1 لحن اسماعیل و رویش آفت چشمست و گوش آن برد از چشم خواب و این برد از گوش هوش
2 حسن او دل را بهرقص آرد ولی از راهچشم صوت او جان را به وجد آرد ولی از راه گوش
3 شوق دیدار نکویش پیر را سازد جوان شور آواز حزینش خام را آرد به جوش
4 چون به بزم باده برخیزد ز لب آواز او بانگ چنگ از جام می آید به گوش بادهنوش
1 مرا شوخیست شیرینلب که رنگ نیشکر دارد جمال مهر و حس حور و خوبی قمر دارد
2 مُحلّق مشک تبّت را به برگ یاسمن سازد معلق ماه نخشب را به سرو کاشمر دارد
3 به رنگ نیشکر ماند رخش لیکن عجب دارم که لعل دلفریبش از چه طعم نیشکر دارد
4 مگمر اکسیر طنازیست حس عالم افمروزش که از تاثیر آن اکسیر رویش رنگ زر دارد
1 گرم ز لطف بخوانی ورم به قهر برانی تو قهرمانی و قادر بکن هر آنچه توانی
2 گرم به دیده زنی تیر اگر به سینه ننالم که گرچه آفت جسمی و لیک راحت جانی
3 نیم سپند که لختی برآتشت ننشینم هزار سال فزون گر بر آتشم بنشانی
4 من از جمال تو مستغنیم ز هرکه به عالم به حکم آنکه تو تنها نکوتر از دو جهانی
1 تو در خوبی و زیبایی چنان امروز یکتایی که خورشید ار به خود بندی به زیبایی نیفزایی
2 حدیثروز محشرهرکسیدر پرده میگوید شود بیپرده آن روزی که روی از پرده بنمایی
3 چهنسبتبا شکرداری کهسرتا پای شیرینی چه خویشی با قمر داری که پا تا فرق زیبایی
4 مگر همسایهٔ نوری که در وهمم نمیگنجی مگر همشیرهٔ حوری که در چشمم نمیآیی