1 بس رنج در آماجگه عشق تو بردیم مردیم و خدنگی ز کمان تو نخوردیم
2 با سوز دلی گرمتر از آتش بهمن چون آب دی از سردی مهر تو فسردیم
3 بیماه رخت همچو حکیمان رصد بند شب تا به سحر ثابت و سیاره شمردیم
4 در بزم صفا صافخوران صدر نشینند ما زیرنشینان صف آلودهٔ دردیم
1 دل دیوانه که خود را به سر زلف تو بستست کس بر او دست نیابد که سر زلف تو بستست
2 چکند طالب چشمت که ز جان دست نشوید بوی خون آید از آن مست که شمشیر به دست است
3 به امیدی که شبی سرزده مهمان من آیی چشم در راه و سخن بر لب و جان بر کف دست است
4 من و وصل تو خیالیست که صورت نپذیرد که ترا پایه بلندست و مرا طالع پستست
1 زین پس به کار ناید رطل و سبو مرا ساقی به خم می بنشان تا گلو مرا
2 لخت جگر کباب کنم خون دل شراب کاین بد غرض ز امر کلوا و اشربوا مرا
3 من هر چه باده نوش کنم نور جان شود نهی است بهر تجربه لاتسرفوا مرا
4 یا می مده مرا ز سبو یا اگر دهی راهی ز خم می بگشا در سبو مرا
1 به هر چه وصف نمایم ترا به زیبایی جمیلتر ز جمالی چو روی بنمایی
2 صفت کنند نکویان شهر را به جمال تو با جمال چنین در صفت نمیآیی
3 به ناتوانی من بین ترحّمی فرما که نیست با تو مرا پنجهٔ توانایی
4 مگر معاینهات بنگرند و بشناسند که چون ز چشم روی در صفت نمیآیی
1 به رنگ و بوی جهانی نه بلکه بهتر از آنی به حکم آنکه جهان پیر گشته و تو جوانی
2 ستارهای نه مهی نه فرشتهای نه گلی نه که هرچه گویمت آنی چو بنگرم به از آنی
3 که گفت راحت روحی نه راحتی که بلایی که گفت جوشن جانی نه جوشنی که سنانی
4 ز خط و خال تو بردم گمان که آهوی چینی چو پنجه با تو زدم دیدمت که شیر ژیانی
1 ز ما صد جان وز آن لب یک عبارت ز ما صد دل وز آن مه یک اشارت
2 دلا از چشم خونخوارش حذر کن که بیرحمند ترکان وقت غارت
3 به خون دل بسازم از غم دوست ناعت کرد باید در تجارت
4 چو سنگ سختم آتش در درونست تنم را زان نمی سوزد حرارت
1 مگر دریچهٔ نوری تو یا نتیجهٔ حوری که فرق تا به قدم غرق در لطافت و نوری
2 مرا تو مردم چشمی چه غم که غایبی از من حضور عین چه حاجت بود که عین حضوری
3 گمان برند خلایق که حور بچه نزاید خلاف من که یقین دانمت که بچهٔ حوری
4 چو عکس ماه که افتد درون چشمهٔ روشن به چشم من همه نزدیکی و ز من همه دوری
1 دی من و محمود در وثاق نشستیم لب بگشادیم و در به روی ببستیم
2 گفتم برخاست باید از سر عالم گفت بلی تا به مهر دوست نشستیم
3 گفتمش ایثار راه میر چه باید گفت دل و جان نهاده بر کف دستیم
4 گفتم شیر از کمند میر نجسته است گفت که ما نیز از آن کمند نجستیم
1 که بود آن ترک خونآشام سرمست که جانم برد و خونمخورد و دل خست
2 درآمد سرخوش و افتادم از پای برون شد مست و بیرون رفتم از دست
3 سپر بر پشت و تیغ کیه در مشت کمان در دست و تیر فتنه در شست
4 فغان جای نفس از سینه برخاست جنون جای خرد در مغز بنشست
1 واقفی ای پیک چون ز حال دل زار حال دل زار گو بیار دل آزار
2 یار دل آزار من وفا نشناسد وه که عجب نعمتیست یار وفادار
3 یار وفادار ار به چنگ من افتد باک ندارم ز دور چرخ جفاکار
4 چرخ جفاکار پایبند غمم کرد کیست که رحمت کند به حال گرفتار