1 دست در حلقهٔ آن طرهٔ پرچین دارم پنجه انداخته در پنجهٔ شاهین دارم
2 این همه چین که تو بر چهرهٔ من میبینی یادگاریست کز آن طرهٔ پرچین دارم
3 زاهدم گفت ز دین شرم کن و باده مخور می حرامم بود ار من خبر از دین دارم
4 کافر وگبر و یهودم همه رانند ز خویش چشم بد دور نگه کن که چه تمکین دارم
1 نکو نبود به یکبار ترک ما گفتن ز ما بریدن و صد شکوه برملا گفتن
2 نظر نکردن و از خشم روی تابیدن غضب نمودن و بیوجه ناسزا گفتن
3 عبارتی که به بیگانه کس نمی گوید ادب نکردن و در حق آشنا گفتن
4 نشان حالت شب یک به یک ادا کردن حدیث مستی ما را بدان ادا گفتن
1 دارم نگار سنگدل سیم سینهای کز فرط مهر او به دلم نیست کینهای
2 او همچو کعبه ساکن و خلقی بسان حاج احرام بسته سوی وی از هر مدینهای
3 چون زلف عنبرین که بود زیب گردنش در شهر کس نشان ندهد عنبرینهای
4 ران پلنگ طعمهٔ من بود و همچو مرغ از ضعف عشق قانعم اکنون به چینهای
1 به چشم من همه آفاق پر کاهی نیست سرم خوشست بحمدالله ار کلاهی نیست
2 فضای ملک خداوند جایگاه منست مرا از آن چه که در شهر جایگاهی نیست
3 به غیر رزق مقدر که میخورم شب و روز مرا ز ملک جهان بهره جز نگاهی نیست
4 هرآنچه میرسد از غیب مینهم به حضور خدای غیب بود حاضر ار گواهی نیست
1 ای شیخ چه دل نهی به دستار گر مرد دلی دلی به دست آر
2 بالای بتان بلای جانست یارب دلم از بلا نگهدار
3 تن لاغر و بار عشق فربه صبر اندک و جود دوست بسیار
4 ای دوست به عمر رفته مانی ترسم که نبینمت دگر بار
1 ای رفیقان امشب اسماعیل غوغا میکند چنگ را ز آواز شورانگیز رسوا میکند
2 آسمان امشب ز حیرانی سراپا گشته چشم صنع حق را در وجود او تماشا میکند
3 راه گوش عاشقان از لحن دلکش میزند صید چشم ناظران از روی زیبا میکند
4 نغمهٔ شیرین او گویی غذای روح ماست کز لطافت در دل و مغز و جگر جا میکند
1 سخن از بوسهٔ آن لعل لب نوش افتاد به میان بار دگر خون سیاوش افتاد
2 گشت یکسان شب و روزم که ترا از رخ و زلف صبح با شام سیه باز همآغوش افتاد
3 آنچنان در رخ نیکوی تو حیران ماندم که مرا کعبه و بتخانه فراموش افتاد
4 مر مرا هیچ به شیرینی دشنام تو نیست نوش جانست هر آن نیش که با نوش افتاد
1 تا به شکار رفتهای گشته دلم شکار غم هست مرا ازین سپس طیش فزون و عیش کم
2 گر نه ز محنت زمان شاه شود مرا ضمان نیست ز بختم این گمان کاو برهاندم ز غم
3 تا پی صید آهوان خنگ ملک بود روان جان و دلم بود نوان از چه ز آه دمبهدم
4 شه به غزال بسته دل من ز هزال خسته دل او ز خیال رسته دل، من ز ملال بسته دم
1 هر جا حکایت از صنمی دلربا رود از هر زبان بر او همه مدح و ثنا رود
2 در مسجدی که سادهرخی میکند نماز صد دست بر فلک ز برای دعا رود
3 سر پیش چشم من به حقیقت عزیز نیست الا دمی که در سر مهر و وفا رود
4 این پنج روز عمر گرامی عزیز دار با دوستان بهل که به صدق و صفا رود
1 ماه من از زلف چون گره بگشاید بر دل پرعقده عقدها بفزاید
2 فکر دگر کن دلا که طرهٔ محمود با همه بندد گره گره نگشابد
3 لعل شکربار او شبی که ببوسم از دهنم صبح طعم نیشکر آید
4 دل به چه خو گیرد ار غمش نستاند جان به چه کار آید ار لبش نرباید