1 چه جوهرست کههست اعتبار آتش و آب چه گوهرست که زیبد نگار آتش و آب
2 چه لعبتست که چون کودکانش مادر دهر نموده تربیت اندر کنار آتش و آب
3 دوام دولت و دین و ثبات چرخ و زمین قرار خاک و هوا و مدار آتش و آب
4 مگر توگویی معمار چرخکرده بنا شگفت بارهیی اندر دیار آتش و آب
1 که جلوه کرد که آفاق پر ز انوارست که رخ نمود که گیتی تمام فرخارست
2 که لب گشود ندانم که از حلاوت او به هرکجا که نظر میکنم نمکزارست
3 دگر که آمد و زنجیر دل که جنبانید که بر نهاده چو مجنون به دشت و کهسار است
4 چه تاک بود که بنشاند و کی رسید انگور که هفت خم سپهر از شراب سرشارست
1 دارد اگرچه بر همهکس روزگار دست دارد به پیش دست و دل شهریار دست
2 شاه جهان بهادر دوران حسن شه آنک دارد به خسروان جهان ز افتخار دست
3 شاهنشهی که بیرون نامد ز آستین چون دست همتش یکی از صدهزار دست
4 نگرفته است پیش کسی از ره سئوال جز پیش ساقی از پس جام عقار دست
1 روز می و وقت عیش وگاه سرورست یار جوان می کهن خدای غفورست
2 میل و سکون شوق و صبر ذوق و تحمّل شعلهو خسبرق و دشتسنگ و بلورست
3 بادیه پر سنگ و وقت تنگ و قدم لنگ توشهکم و ره دراز و مرحله دورست
4 یار غیورست و حسن سرکش و من مست شوق فزون صبر کم شراب طهورست
1 ای ترا در چهره آب و وی ترا در طره تاب در دلمزان آب تاب و بر رخم زین تاب آب
2 هستدر چشمم عیانو هستدر جسمم نهان هرچهدر رویتو آب و هرچه در موی تو تاب
3 آب و تاب روی و مویت برده آب و تاب من آن زدینم برده آب و این ز جسمم برده تاب
4 رو بتابی مو نتابی برخلاف رای من چندگویم چند مویم مو بتاب و رو متاب
1 گرفت عرصهٔگیتی شمیم عنبر ناب زگرد خاک سرکوی میرعرش جناب
2 وکیل ملک ملک مهتری که فُلک فلک به بحر همت او چون سفینه درگرداب
3 بزرگ همت وکوچکدلیکه دست و دلش یکی به بحر زند طعنه دیگری به سحاب
4 بهادری که ز تف شرار شمشیری بود مزاج معاند همعشه در تب و تاب
1 ای به از روز دگر هر روز کارت باد بهروزی قرین روزگارت
2 روز بارتکت فتد در پرهگردون گردنگردان بود در زیر بارت
3 آشکارا بر نهانی پرده پوشد راز پنهان پیش رای آشکارت
4 رخ چو فرزین آردت هر شه پیاده چون بر اسب پیلتن بیند سوارت
1 ساقی امشب می پیاپی ده که من بر جای آب نذر کردستم کزین پس می ننوشم جز شراب
2 منت ایزد را که شه رست از قضای آسمان ور نه در معمورهٔ هستی فتادی انقلاب
3 چشم بخت عالمی از خواب غم بیدار شد اینکه میبینم به بیداریست یارب یا به خواب
4 جام کیخسرو پر از می کن که تا چون تهمتن کینهٔ خون سیاوش خواهم از افراسیاب
1 ایدل اقبال و سعادت نه به سعی و طلب است اینچنینکامروایی نه به عقل و ادب است
2 جامهٔ بخت به اندازهٔ دانش نبرند زانکهدورانرا گردش بهخلافحسب است
3 بختیاری نه بهاصلست ونسب نی بهحسب کامگاری را چونانکه ز اصل و نسب است
4 تا به کی ناله و افغان کنی ای دل از چرخ یا خود از دهرکه دورانش همی بوالعجب است
1 باز این تویی شهاکه جهانت مسخرست بر تارکت ز مهر جهانتاب افسرست
2 باز این منم که طبع روانم سخنسر است شیرشن کلام من به مثل تنگ شکرست
3 باز ای تویی شها که سزاوار تست مدح طبعت محیط فیض و کفت کان گوهرست
4 باز این منمکه تا ز ثنای تو دم زنم غمگین ز فکر روشن من مهر انور ست