زان سر زلف مرا بی سرو سامان از فروغی بسطامی غزل 464
1. زان سر زلف مرا بی سرو سامان کردی
خاطرم جمع نشد تا تو پریشان کردی
1. زان سر زلف مرا بی سرو سامان کردی
خاطرم جمع نشد تا تو پریشان کردی
1. اگر ناصح نظر بر منظر جانان من کردی
به جای هر نصیحت رحمتی بر جان من کردی
1. با آن که می از شیشه به پیمانه نکردی
در بزم کسی نیست که دیوانه نکردی
1. گه جلوهگر ز بام و گه از منظر آمدی
از هر دری به غارت دلها درآمدی
1. دامن کشان شبی به کنارم نیامدی
کارم ز دست رفت و به کارم نیامدی
1. دگر فرود نیاید سرم به هیچ کمندی
علاقهٔ تو خلاصم نمود از هر بندی
1. شب چارده غلامی ز مه تمام داری
تو چه خواجهٔ تمامی که چنین غلام داری
1. تا از مژهٔ دلکش تیری به کمان داری
هر گوشه شکاری را حسرت نگران داری
1. چو در میناست می، یاقوت رخشان است پنداری
چو در ساغر چکد، لعل بدخشان است پنداری
1. تو شکر لب که با خسرو بسی شیرین سخن داری
کجا آگاهی از شوریده حال کوه کن داری
1. این چه دامی است که از سنبل مشکین داری
که به هر حلقهٔ آن صد دل مسکین داری