وقت مرگ آمد ز رحمت بر سر از فروغی بسطامی غزل 416
1. وقت مرگ آمد ز رحمت بر سر بالین من
تلخ شد کام حسود از مردن شیرین من
1. وقت مرگ آمد ز رحمت بر سر بالین من
تلخ شد کام حسود از مردن شیرین من
1. تنگ شد از غم دل جای به من
یک دل و این همه غم وای به من
1. لبش را هر چه بوسیدم، فزونتر شد هوای من
ندارد انتهایی خواهش بی منتهای من
1. ثواب من همه شد عین رو سیاهی من
که خواجه در غضب آمد ز بی گناهی من
1. خونم بتی ریخت کش داده بی چون
مژگان خون ریز در ریزش خون
1. خادم دیر مغانم، هنری بهتر از این
بی خبر از دو جهانم، هنری بهتر از این
1. زلف مسلسل ریخته، عنبرفشانی را ببین
زنجیر عدل آویخته، نوشیروانی را ببین
1. دلها فتاده در پی آن دل ربا ببین
سلطان ز پیش و لشکرش اندر قفا ببین
1. حلقهٔ زلف سیاهش بر رخ انور ببین
آفتاب و سایه را سرگرم یکدیگر ببین
1. تابش صبح بناگوشش ببین
مهر و مه را خانه بر دوشش ببین
1. مژگان مردم افکن، چشمان کافرش بین
هر گوشه صد مسلمان، مقتول خنجرش بین
1. گر کان نمک خواهی لعل نمکینش بین
اقلیم ملاحت را در زیر نگینش بین