غم روی تو به عالم ندهم از فروغی بسطامی غزل 380
1. غم روی تو به عالم ندهم
عین نستانم و این غم ندهم
1. غم روی تو به عالم ندهم
عین نستانم و این غم ندهم
1. بخت سیه به کین من، چشم سیاه یار هم
حادثه در کمین من، فتنهٔ روزگار هم
1. تا خبردار ز سر لب جانان شدهایم
خبر این است که تا به قدم جان شدهایم
1. ما دل خود را به دست شوق شکستیم
هر شکنش را به تار زلف تو بستیم
1. تا لب میپرست او داد شراب مستیم
مفتی شهر میخورد حسرت می پرستیم
1. آخر از کعبه مقیم در خمار شدیم
به یکی رطلگران سخت سبک سار شدیم
1. تا بدان طرهٔ طرار گرفتار شدیم
داخل حلقه نشینان شب تار شدیم
1. تا از دو چشم مستت بیمار و دردمندیم
هم ایمن از بلاییم، هم فارغ از گزندیم
1. از دادن جان خدمت جانانه رسیدیم
در عشق نظر کن که چه دادیم و چه دیدیم
1. خواست تا زلف پریشان تو بیسامانیم
جمع شد از هر طرف اسباب سرگردانیم
1. توان شناخت ز خونی که ریخت بر رویم
که صید زخمی آن ترک سخت بازویم
1. از بس عرق شرم نشستهست به رویم
محروم ز نظارهٔ آن روی نکویم