دامن خمیه سفر از در دوست از فروغی بسطامی غزل 369
1. دامن خمیه سفر از در دوست میکنم
خون جگر بدیدهام پارهٔ دل به دامنم
1. دامن خمیه سفر از در دوست میکنم
خون جگر بدیدهام پارهٔ دل به دامنم
1. من از کمال شوق ندانم که این تویی
تو از غرور حسن ندانی که این منم
1. به دیر و حرم، فارغ از کفر و دینم
نه در بند آنم، نه در قید اینم
1. زان پرده میگشاید دل بند نازنینم
تا در نظر نیاید زیبا نگار چینم
1. نه به دیر همدمم شد، نه به کعبه هم نشینم
عجبی نباشد از من که بری ز کفر و دینم
1. یارب آن نامهربان مه دل فراگیرد ز کینم
نرم گردد آهنش از تف آه آتشینم
1. تا با کمان ابرو بنشست در کمینم
در خون خویش بنشاند از تیر دلنشینم
1. چنان به کوی تو آسوده از بهشت برینم
که در ضمیر نیامد خیال حوری عینم
1. تا کفر سر زلفت زد راه دل و دینم
جز عشق تو هر کیشی کفر است در آیینم
1. امشب نگه افتاد بر آن غیرت ماهم
یارب که نماند به رخش عکس نگاهم
1. گر به گلزار رخش افتد نگاه گاه گاهم
گل به دامن میتوان برد از گلستان نگاهم