دل سپردم به نگه کردن چشم از فروغی بسطامی غزل 297
1. دل سپردم به نگه کردن چشم سیهش
ترسم آن مست سیه کار ندارد نگهش
1. دل سپردم به نگه کردن چشم سیهش
ترسم آن مست سیه کار ندارد نگهش
1. چشم عقلم خیره شد از عکس روی تابناکش
روزگارم تیره شد از تار موی مشکبویش
1. در پا مریز حلقهٔ زلف بلند خویش
ترسم خدا نکرده شوی پایبند خویش
1. در راه عشق من نگذشتم ز کام خویش
گامی میسرم نشد از اهتمام خویش
1. کمتر فکن به چاه زنخدان نگاه خویش
ترسم خدای ناکرده درافتی به چاه خویش
1. رنج بیهوده مکش، گه به حرم گاه به دیر
گنج مقصود بجو از دل ویرانهٔ خویش
1. چندین هزار صید فتد از قفای تو
هر گه که التفات کنی بر قفای خویش
1. آن را که اول از همه خواندی به سوی خویش
آخر به کام غیر مرانش ز کوی خویش
1. شبان تیره به سر وقت چشم جادویش
چنان برو که نیفتی ز طاق ابرویش
1. بس که بنشسته تا پر بر تنم پیکان عشق
طایر پران شدم از ناوک پران عشق
1. خاک سر راهت شدم ای لعبت چالاک
برخیز پی جلوه که برداریم از خاک
1. تا شکن زلف تو است سلسله جنبان دل
جمع نخواهد شدن حال پریشان دل