در سر کوی وفا با کوه کن از فروغی بسطامی غزل 274
1. در سر کوی وفا با کوه کن هم گام باش
جان شیرین را به شیرین بخش و شیرین کام باش
1. در سر کوی وفا با کوه کن هم گام باش
جان شیرین را به شیرین بخش و شیرین کام باش
1. در میکده خدمت کن بی معرکه سلطان باش
فرمان بر ساقی شو، فرمانده دوران باش
1. دلا موافق آن زلف عنبرافشان باش
سیاه روز و سراسیمه و پریشان باش
1. آزادی اگر خواهی از عقل گریزان باش
سر خیل مجانین شو، سرحلقهٔ طفلان باش
1. دلا مقید آن گیسوان پرچین باش
در این دو سلسله خاقان چین و ماچین باش
1. ای خواجه برو بندهٔ آن زهره جبین باش
در بندگی خاک درش صدر نشین باش
1. من نمیگویم که عاقل باش یا دیوانه باش
گر به جانان آشنایی از جهان بیگانه باش
1. چون صبا شانه زند طرهٔ عنبربارش
دل یک جمع پریشان شود از هر تارش
1. تو و چشم سیه مستی که نتوان دید هشیارش
من و بخت گران خوابی که نتوان کرد بیدارش
1. چو باد بر شکند چین زلف غالیه بارش
قند ز هر شکنی صدهزار دل به کنارش
1. لب تشنهای که شد لب جانان میسرش
دیگر چه حاجتی به لب حوض کوثرش
1. تویی آن آیت رحمت که نتوان کرد تفسیرش
منم آن مایهٔ حسرت که نتوان داد تغییرش