جان سپاری به ره غمزهٔ از فروغی بسطامی غزل 262
1. جان سپاری به ره غمزهٔ جانان باید
تیرباران قضا را سپر از جان باید
1. جان سپاری به ره غمزهٔ جانان باید
تیرباران قضا را سپر از جان باید
1. هر جا که به طنازی، آن سرو روان آید
دل بر سر دل ریزد، جان از پی جان آید
1. همه جا تیر تو بر سینهٔ ما میآید
جان به قربان خدنگی که به جا میآید
1. دل به حسرت ز سر کوی کسی میآید
مرغی از سدره به کنج قفسی میآید
1. گر به کاری نزنم دست به جز عشق تو شاید
مرد باید نزند دست به کاری که نباید
1. به امیدی که وفا خواهم دید
از تو تا چند جفا خواهم دید
1. هر کس که دید روی تو آهی ز جان کشید
هر دل که شد اسیر تو دست از جهان کشید
1. گر در آید شب عید از درم آن صبح امید
شب من روز شود یک سر و روزم همه عید
1. بگشا به تبسم لب شیرین شکربار
کز تنگ دهانت به شکر تنگ شود کار
1. ای ز رخت صبح و شام کاسته شمس و قمر
شاهد شیرین کلام، خسرو فرخ سیر
1. منت خدای را که خداوند بینیاز
عمر دوباره داد به شاه گدانواز
1. بستهٔ زلف تو شوریدهسرانند هنوز
تشنهٔ لعل تو خونینجگرانند هنوز