کاشکی ساقی ز لعلش می به از فروغی بسطامی غزل 238
1. کاشکی ساقی ز لعلش می به جام من کند
چرخ مینا تا سحر گردش به کام من کند
1. کاشکی ساقی ز لعلش می به جام من کند
چرخ مینا تا سحر گردش به کام من کند
1. دل نداند که فدای سر جانان چه کند
گر فدای سر جانان نکند جان چه کند
1. چون دم تیغ تو قصد جان ستانی میکند
بار سر بر دوش جانان زان گرانی میکند
1. زلف و خط دلکشش دام بنی آدمند
این دو بلای سیاه ولولهٔ عالمند
1. بتان به مملکت حسن پادشاهانند
ولی دریغ که بدخواه نیک خواهانند
1. جمعی که مرهم جگر خستهٔ منند
از جعد عنبرین همه عنبر به دامنند
1. ای خنده تو راهزن کاروان قند
ما نیش عشق خورده و لعل تو نوشخند
1. هر جا حدیث حسن تو تقریر میکنند
آیات رحمت است که تفسیر میکنند
1. هر که را که بخت، دیده میدهد، در رخ تو بیننده میکند
وان که میکند سیر صورتت، وصف آفریننده میکند
1. آتشزدگان ستم آب از تو نخواهند
دل سوختگان غیر عذاب از تو نخواهند
1. گر ز غلامیش نشانت دهند
سلطنت کون و مکانت دهند
1. عاشقی کز خون دل جام شرابش میدهند
چشم تر، اشک روان، حال خرابش میدهند