مردان خدا پردهٔ پندار از فروغی بسطامی غزل 226
1. مردان خدا پردهٔ پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند
1. مردان خدا پردهٔ پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند
1. مرا با چشم گریان آفریدند
تو را با لعل خندان آفریدند
1. چینیان گر به کف از جعد تو یک تار آرند
آن چه خواهی به سر نافهٔ تاتار آرند
1. گر به چین بویی از آن سنبل مشکین آرند
عوض نافه همی خون دل از چین آرند
1. بهل ز صورت خوبت نقاب بردارند
که با وجود تو عشاق نقش دیوارند
1. چون بتان دستی به ناز زلف پر چین میبرند
شیخ را از کعبه در بتخانهٔ چین میبرند
1. آنان که در محبت او سنگ میخورند
خون را به جای بادهٔ گلرنگ میخورند
1. تشنگان ستمت زندگی از سر گیرند
کامی از تیغ تو گر نوبت دیگر گیرند
1. صورتگران که صورت دلخواه میکشند
چون صورت تو مینگرند آه میکشند
1. مگر خدا ز رقیبان تو را جدا بکند
عجب خیال خوشی کردهام، خدا بکند
1. زان سبب جان آفرینش جان روشن لطف کرد
تا همایون سایهاش را بندگی از جان کند
1. گر نرخ بوسه را لب جانان به جان کند
حاشا که مشتری سر مویی زیان کند