می فروشان آن چه از صهبای گلگون کردهاند از بسطامی غزل 214
1. می فروشان آن چه از صهبای گلگون کردهاند
شاهدان شهر ما از لعل میگون کردهاند
1. می فروشان آن چه از صهبای گلگون کردهاند
شاهدان شهر ما از لعل میگون کردهاند
1. مستان بزم عشق شرابی نداشتند
در عین بی خودی می نابی نداشتند
1. تا به دل خوردهام از عشق گلی خاری چند
باز گردیده به رویم در گلزاری چند
1. ای بندهٔ بالای تو زرین کمری چند
منت کش خاک قدمت تاجوری چند
1. کاش میداد خدا هر نفسم جانی چند
تا به گام تو میکردم قربانی چند
1. ای به دل ها زده مژگان تو پیکانی چند
منت ناوک دلدوز تو بر جانی چند
1. دادن باده حرام است به نادانی چند
کآب حیوان نتوان داد به حیوانی چند
1. عید آمد و مرغان ره گلزار گرفتند
وز شاخه گل داد دل زار گرفتند
1. کام من از آن کنج دهان هیچ ندادند
جز رنجم از این گنج نهان هیچ ندادند
1. خاکم به ره آن بت چالاک نکردند
فریاد که کشتندم و در خاک نکردند
1. ای خوش آنان که قدم در ره میخانه زدند
بوسه دادند لب شاهد و پیمانه زدند
1. بر زلف تو باید که ره شانه ببندند
یا مشکفروشان در کاشانه ببندند