ساقی بده رطل گران، زان از فروغی بسطامی غزل 191
1. ساقی بده رطل گران، زان می که دهقان پرورد
انده برد، غم بشکرد، شادی دهد، جان پرورد
1. ساقی بده رطل گران، زان می که دهقان پرورد
انده برد، غم بشکرد، شادی دهد، جان پرورد
1. تا مه روی تو از چاک گریبان سر زد
گفتی از جیب افق نیر رخشان سر زد
1. تا صبا شانه بر آن سنبل خم در خم زد
آشیان دل یک سلسله را بر هم زد
1. نرگس مست تو راه دل هشیاران زد
خفته را بین که چسان بر صف بیداران زد
1. چشم مستش اگر از خواب گران برخیزد
ای بسا فتنه که در دور زمان برخیزد
1. هر که افتادهٔ آن جنبش قامت باشد
برنخیزد اگر آشوب قیامت باشد
1. هر که در عشق چو من عاجز مضطر باشد
جای رحم است بر او گر همه کافر باشد
1. هر کس که به جان دسترسی داشته باشد
باید که به دل مهر کسی داشته باشد
1. هر دلی کز عشق ماهی اندرو راهی نباشد
کشوری ویرانه دانش کاندرو شاهی نباشد
1. خوش آن که نگاهش به سراپای تو باشد
آیینه صفت محو تماشای تو باشد
1. نفس نامسلمانم از گنه پشیمان شد
راهبی به راه آمد کافری مسلمان شد