مصوری که تو را چین زلف از فروغی بسطامی غزل 155
1. مصوری که تو را چین زلف مشکین داد
ز مشک زلف تو ما را سرشک خونین داد
1. مصوری که تو را چین زلف مشکین داد
ز مشک زلف تو ما را سرشک خونین داد
1. همان که چشم تو را طرز دلربایی داد
دل مرا به نگاه تو آشنایی داد
1. مشاطه تا به روی تو زلف دوتا نهاد
بس مرغ دل که پای به دام بلا نهاد
1. ای کاش پی قتل من آن سیم تن افتد
شاید که نگاهش گه کشتن به من افتد
1. هر سر که به سودای خط و خال تو افتد
چون سایه همه عمر به دنبال تو افتد
1. فرخنده شکاری که ز پیکان تو افتد
در خون خود از جنبش مژگان تو افتد
1. نظر ز روی تو صاحب نظر نمیبندد
که هیچ کس به چنین روی در نمیبندد
1. کسی به زیر فلک دست بر قضا دارد
که اعتکاف به سر منزل رضا دارد
1. آخر این نالهٔ سوزنده اثرها دارد
شب تاریک، فروزنده سحرها دارد
1. ترک مست تو به دست از مژه خنجر دارد
باز این فتنه ندانم که چه در سر دارد
1. جهان عشق ندانم چه زیر سر دارد
که زیر هر قدمی یک جهان خطر دارد
1. کسی ز فتنهٔ آخر زمان خبر دارد
که زلف و کاکل و چشم تو در نظر دارد