بر سر راه تو افتاده سری از فروغی بسطامی غزل 119
1. بر سر راه تو افتاده سری نیست که نیست
خون عشاق تو در رهگذری نیست که نیست
1. بر سر راه تو افتاده سری نیست که نیست
خون عشاق تو در رهگذری نیست که نیست
1. یار اگر جلوه کند دادن جان این همه نیست
عشق اگر خیمه زند ملک جهان این همه نیست
1. من کیم، پروانهٔ شمعی که در کاشانه نیست
خانهام را سوخت بیباکی که او در خانه نیست
1. ایمن از تیر نگاه تو دل زاری نیست
مردم آزارتر از چشم تو بیماری نیست
1. وصل تو نصیب دل صاحب نظری نیست
یاقوت لبت قسمت خونین جگری نیست
1. غمش را غیر دل سر منزلی نیست
ولی آن هم نصیب هر دلی نیست
1. گر نه آن ترک سیه چشم سر یغما داشت
مژه را بهر چه صف در صف جا بر جا داشت
1. پیشتر زآن که مهی جلوه در این محفل داشت
مهرهٔ مهر تو در حقهٔ دل منزل داشت
1. سر بیمار گر آن چشم دل آزار نداشت
بر سر هر گذری این همه بیمار نداشت
1. دی چو تیر از برم آن ترک کمان دار گذشت
تا خبردار شدم کار دل از کار گذشت
1. دلم به کوی تو هر شام تا سحر میگشت
سحر چو میشد از آن کو به ناله بر میگشت
1. چندی از صومعه در دیر مغان باید رفت
قدمی چند پی مغبچگان باید رفت