گذر کن ای صبا در کوی جانان از فیض کاشانی غزل 725
1. گذر کن ای صبا در کوی جانان
ببر از من پیامی سوی جانان
...
1. گذر کن ای صبا در کوی جانان
ببر از من پیامی سوی جانان
...
1. چشم جانرا ضیاست این دیوان
گل باغ خداست این دیوان
...
1. تا چند بر باطل نهی ایدل مدار خویشتن
یکبار خود را یاد کن در روزگار خویشتن
...
1. منگر تو در روی بتان بهر هوای خویشتن
در آتش سوزان مرو ای دل بپای خویشتن
...
1. بنثر اگر چه توان گوهر سخن گفتن
ولی بنظم بود خوشنما سخن گفتن
...
1. با دل من جلو گلزار میگوید سخن
صد زبان بگشوده از یک یار میگوید سخن
...
1. با دلم گلزار میگوید سخن
از زبان یار میگوید سخن
...
1. بلبل از گلزار میگوید سخن
کرکس از مردار میگوید سخن
...
1. ذرهٔ درد بر آن مایهٔ درمان بردن
به ز کوه حسناتست بمیزان بردن
...
1. غمش غمی نه که از دل بدر توان کردن
دلش دلی نه که در وی اثر توان کردن
...
1. نه چشم آنکه برویش نظر توان کردن
نه پای آنکه بکویش گذر توان کردن
...
1. تیره شد در چشمم از دنیا بدر باید شدن
تنگ شد جا بر دلم جای دگر باید شدن
...