کبیرهایست که خود را گمان از فیض کاشانی غزل 583
1. کبیرهایست که خود را گمان کنم هستم
گناه دیگر آن کز می خودی مستم
1. کبیرهایست که خود را گمان کنم هستم
گناه دیگر آن کز می خودی مستم
1. من هماندم که با تو پیوستم
مهر از هرچه جز تو بگسستم
1. نه من امروز به دل نقش خیالت بستم
روزگاریست که از بادهٔ عشقت مستم
1. در عهد تو ای توبه شکن عهد شکستم
احرام طواف حرم کوی تو بستم
1. از می لعل لب و نوش دهانت مستم
وز شکر خنده و تقریر و بیانت مستم
1. پیشتر ز افلاک شور عشق بر سر داشتم
پیشتر ز املاک تسبیح تو از بر داشتم
1. یکبوسه از آن دو لب گرفتم
ز آن بادهٔ بوالعجب گرفتم
1. نبود این تنگنا جای خوشی در غم فرو رفتم
ندیدم جای عیش خویش در ماتم فرو رفتم
1. بیاد منزل سلمی بر اطلال و دمن گردم
ببوی آن گل رعنا بر اطراف چمن گردم
1. غم عشقت به حلاوت خورم و دلشادم
این عبادت به ارادت کنم و آزادم
1. دم به دم از تو غمی میرسد و من شادم
بند بر بند من افزاید و من آزادم
1. من ببوی خوش تو دلشادم
ور نه از خود گرهی بر بادم